افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
سالهای زیادی به تنهایی گذشت. چه از روزهایی که به التماس دامن دیگران را می گرفتم تا از خانه مان نروند، تنها تر از خدا بودم. با این تصور بیهوده بزرگ شدم که زمان مرهم این درد می شود، اما فقط دردها سنگین و سنگین تر شدند و بهایی که میدادم سنگین تر از شانه های کوچک من بود.
از خون بدنم سبک و سبک تر می شوم، فقط خواستم برای آخرین بار خودم را سرزنش کنم که چرا در معرض تیر خلاصی قرار گرفتم که ناتوان خواندن من برایش از صبر ساده تر بود.
خدایا، اگر لحظه ای باشد که بتوانم نامی از تو بیاورم همین جاست، التماس می کنم این آخرافسانه ی من باشد.
2 Comments:
Anonymous آشنـــا said...
تو یک ترسوی بزرگی. خیلی بزرگ. دنیا جای آدمهای ترسو نیست

Blogger sofeiaa said...
بله! شجاعت از وجنات شما یکی که پیداست، راستی اسمت چی بود؟! آشنا؟!!