افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه
گردو جون یادت میاد یکی از شبهایی که از خستگی و دربه دردی؛وسط هزار تا کار و فکر و خستگی و بیچارگی و تنهایی که هر لحظه ممکن بود از خستگی ِ این همه؛ وسط خیابون تموم بشیم و وا بریم موقع پریدن از جوب آب، گفتی درد که میاد تنها نمیاد، تمام فک و فامیلش رو با خودش میاره؟
خواستم بگم فامیل های گردن کلفتش تازه رسیدن پشت در
3 Comments:
Anonymous chyz said...
کاش ما هم میفهمیدیم

Anonymous chyz said...
امروز 12ام و فردا باز آیا ما زنده میشویم یانه. چه با هر دردی یا فک و فامیلهاش.

ای آه