افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه
2

از پله های ایمان به دعوت پیامبری که در سکوت ایمان می کارد باید بالا رفت، حتی با پاهای از دست رفته. میشود خزید، با دست پله ها را گذراند، حتی اگر به "ایمان" ایمانی نداشته باشی، حتی با سری لبریز از صدای دردهای بدون ترجمه با زبانی که فقط خودت بدانی و روزهایی پر از صدای دردهای تازه، پر از شکنجه ی سکوت های بی انتها.
بالای پله ها به جای خدا دلتنگی و دردهای شیرین از یاد رفته نشسته و رایحه ای که میتواند صدای سه تار را از روی دیوار دیوانه وار و بی وقفه در مغز دیوانه ای غرق در سکوت به صدا در بیاورد.
پیامبر من کتاب ندارد، دعوی به هیچ چیز ندارد، بالای هیچ کوهی به آسمان هفتم چشم ندارد و در هیچ آیینه ای به خودش خیره نشده و بی خبر است از آنکه تا کجا بوی معجزه میدهد.

2 Comments:
Anonymous مهدی said...
اگر جمله به جمله جداش می کردی مثل شعر می شد. به خصوص پاراگراف آخر.

Blogger sofeiaa said...
شاید، اما اصولا هر چیزی شبیه خودش باشه بهتره!
"مثل" شعر بودن به چه دردی میخوره وقتی که واقعا شعر نیست؟