افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه
نمي توانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم
پنهان كنم
گل با بوي خود چه مي كند ؟
گندمزار با خوشه ؟
طاووس با دمش ؟
چراغ با روغن ؟
با تو سر به كجا بگذارم ؟ كجا پنهانت كنم ؟
وقتي مردم تورا در حركات دستم
موسيقي صدايم
توازن گامهام
مي بينند
قطرهء باراني بر پيراهنم
دكمهء طلايي بر آستينم
كتاب كوچكي
و زخم كهنه اي بر گوشهء لبم

با اين همه تو فكر مي كني پنهاني ؟ به چشم نمي آيي؟

مردم از عطر لباسم مي فهمند معشوق من تويي
از عطر تنم مي فهمند با من بوده اي
از بازوي به خواب رقته ام مي فهمند كه زير سر تو بوده

ديگر نمي توانم پنهانت كنم
از درخشش نوشته هام مي فهمند به تو مي نويسم
از شادي قدمهايم شوق ديدن تورا
از انبوه علف بر لبم جاي بوسهء تورا

چطور مي خواهي قصهء عاشقانه مان را از حافظه شان پاك كني ؟