افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه
خوب.باشه.من به همه چي نظم خواهم داد.اما هيچي نميتونه جلوي سگ شدن منو بگيره.در تعجبم.اتفاقا هميشه هم همين پيام رو همه ميدن.يعني سگها رو بيشتر از ادمها دوست دارن؟
اون موقعي٫ميدوني٫داشتم تو دلم فکر ميکردم تو رو خدا ديگه نگو.ميدوني چرا هي پاهامو جمع ميکنم تو دلم؟ميخوام جاي کمتري توي دنيا اشغال کنم..چرا؟ کمکم کردی تا احساس کنم يه تيکه زائده ام که چسبيده روي پوسته زمين
کاش ميشد خودمو مثل يه اشغال ميکندم و مينداختم تو سطل اشغال تاريخ
کاش ميشد مثلا سردردهاي وحشتناک رو کشيد
یا خواب بی انتظار رو نوشت.از اون خوابهايي که تو چي ميدوني ازشون!
کلمه هام کمند...کلمه هاي لعنتيم کمند ...