افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه
... و اگر نابینا شوی، خوشدارم هم چنان بنگرمت
تو را به نگاهبانی من گمارده اند
هنوز نیمی ازراه درازرا طی نکرده ایم
به ظلمتی اندیشه کن که گرفتارش می شویم

آن که مستعمل شد دیگر آزاد نیست، تو این را می دانی
من اما محتاج توام،به قرار همیشه
اکنون می گویم"من"، باشد که "ما" نیز بگوییم
...

می گوید:
"سعی کن اعتراف نکنی
سینه هایت از چه دردی می سوخت
اگر چاقو را بدهی به دست مردی که میپرستیش می کشدت
اگر او،او بداند دوستش داری تکه تکه ات می کند."

تکه تکه شدم و باز هم اعتراف می کنم.
1 Comments:
Anonymous رها said...
سلام
نثرتون رو خیلی دوست دارم
یه دوستی داشتم که از وبلاگتون کلی واسم تعریف میکرد.اونم نوشته هاتونو دوست داشت.
البته الان خیلی وقته که ندیدمش ولی از نوشته هاتون یه پرینت برام گرفته بود که هنوز دارمشون.
موفق باشید.