افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه
توی خواب و بیداری بوی چوب نم کشیده توی سرم پیچید و رفتم به یک ظهر تابستان،زیر نور آفتاب اتاق پشتی سلطان جون، به خیال این که شاید اگر چشمهام رو باز کنم هوفر را کنارم ببینم که دراز کشیده و او هم یک لحظه چشمهاشو باز کنه و لبخندی حواله ام کنه و بی اون که دست هم رو ول کنیم مست نور آفتاب اون خواب شیرین رو ادامه بدیم که یادم آمد خواهری من هفته ی پیش مادر شده و این روزها وقت چندانی برای خواب و لبخند ندارد و من هم مدتهاست که پا توی اون اتاق نگذاشتم...غلط زدم، صدای موج بود و تصویر شبی کنار شن ها.
سرش را چسبانده بود به سر من و داشت شب به خیر را میخواند: ...خواب های صورتی، به رنگ دنیای قشنگ یک دختر نانازی...به گمانم فقط با هوفر و همان جا می شد آن طور خواندش..بوی نم دریا جملات را رنگ میکند انگار.
تکه های پازل سفرهایم چیزی کم دارند، تارا را جا انداختم. باید خواهری و رادوینش را ببینم و به تارا و بی خبری آنجا بروم. سالهاست که از درخت و بلوک بالا نرفتم و طاقت من بدون ترکیب بوی شالیزار و صدای نی حتما چیزی کم دارد. به رحم مادر می روم.