افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه
نفرت که ناموس نیست..
چای بهار نارنج را به مادر دادم، پرسید: چیزی گفتی؟ گفتم: نه، اون نقاشی رو قاب کردم، قشنگ شده؟
نه به قاب نگاه کرد و نه به من، گفت: قابش قشنگه، نقاشی اش به دلم نمیشینه.
قاب رو به دامن عبای کهنه ام پاک کردم و گفتم: این تصور یک آدم از منه، اگر زشت هم باشه ایراد از نقاشی نیست، سوژه مشکل داره، بذارش به پای حد توانایی من در تصویر سازی در ذهن نقاش.
-چرا قابش کردی؟
من از درد فرار نمی کنم مادر.
عبای کهنه را دوباره به قاب می کشم.. نفرت که ناموس نیست، چه اصراری به این محافظت مدام؟
3 Comments:
Anonymous رضا said...
اون یک یا چند خطی که بیطرفانه و از دید سوم شخص در آخر قطعه ها می نویسی یه جور رجعت شیرین به سبک گذشته است...

Blogger sofeiaa said...
..این پیوند تو با گذشته ی نوشتن من هم حکایتی ست..

Anonymous ناشناس said...
nefrat baraye baziha angizeye zendegist,az in jahat az namoos ham bale namoos ham mishavad