افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
مادر رفت و با خودش نه فقط برکت حضورش، که هر چه از گرد و غبار این خانه بود را هم برد.
وقتی که می رود انگار تازه نافم را از او بریده باشند، با بی پناهی غریبی دور خانه می گردم و دنبال دعایی می گردم که مطمئنم هر بار قبل رفتن جایی پنهان می کند.چشمانم پر می شد ازمرور آخرین گفتگویمان،مرور خاطراتی از آن پسر لعنتی اش که از هر طرف بروی همچنان عزیز است.
دعا را پشت قاب عکس پیدا کردم. می دانست که این چهارچوب چقدر برایم عزیز است، قاب و دعا را بغل کردم و نشستم.
دیگر از دل من چه می دانستی مادر؟
به یاد دیشب افتادم که داشت برایم از خاطره ی دختری که زمان جوانی اش همراه او سر زمین های پنبه کار می کرده و پدرش در ازای پنجاه تومان او را به ارباب، صاحب زمین فروخته می گفت.
پرسیدم: مرا چند می فروختی مادر؟
نگاه پر از سرزنش اش بعد از کمی پر از غم شد. گفت: به هیچ، اما شاید هم اگر پیش کس دیگری بودید من شرمنده ی شما نبودم.
اینجا آن قسمت بود که به خودم گفتم تو عرعر میکردی بهتر بود تا اینکه حرف بزنی، خواستم درستش کنم، گفتم: شرمندگی که اساسا هر دو بهتر می دانیم سهم کدام ماست، شما قیمت را تعیین کن!
- 9 تومن!
-9 تومن؟همش 9 تومن؟ چرا؟
به سادگی جواب داد: قیمت زایمان همین بود.
چیزی در دلم از این سادگی معصومانه ات به هم پیچید مادر،
چه می کنی با دل من که برایت 9 تومان هم نبودم و تو همیشه برایم پر بودی از چکهای سفید امضا..
1 Comments:
Anonymous رضا said...
وقتی اون عکس 16 آذر رو سیو کردم فهمیدم هنوز اون گوشی کا800 رو داری.یادته...
اینو همینطوری گفتم،دیگه چی میشه گفت که نکوبی!
امااینبار منم که درباره ی مطالب مادر باید بگم نفست از جای گرم بلند میشه.