آدم های " آنها" که حمله ور شدند تا مردم ِ ما را بزنند - بیست و دوم بهمن را عرض می کنم - ضربت باتوم ها ما و دوستان را چند شقه کرد و از هم جدا شدیم و بعدتر ها که همگی خیال جمع شدیم کسی از کتک بی نصیب نمانده به لطف خدا، هرکدام به جایی پیدا شدیم.
آن زمان ِ هجمه ی دشمن، این نازنین رفیق ِ من، رها، با آن رفیق ِِ دیگر تلاشی من باب صحبت از سر انسانیت با این مضمون کردند که: "نزنید! ما هم مثل شما مردم هستیم" که گویا بی خبر بودند که "مردم" دارند آن پشت مرگ بر منافق گویان رد می شوند و لایحه ی انسان بودن ما اصولا به مجلس راه هم پیدا نکرده است. این شد که رفیق ِ بلند تر به زبان مشترک رو آورد و سنگ را برداشت و، دست مریزاد به نشانه گیری اش، یکی از اهل بهشت را نشانه گرفت و گویا به هدف هم خورد. آن وقت بود که حضرات متوجه شدند بله،ما هم مردم هستیم و سنگ ها را پس فرستادند، نشانه اش هم کبودی روی پای آن رها جانم.
این است که همچنان مصرم به این فکر که آدمها غرق دیدن دوردست ها شدند و انگار باید گاهی دامنشان را گرفت و کشید و فریاد زد: آن دور تر ها هیچ خبری نیست، خبر این جاست،جلوی پایت را نگاه کن که از ندیده شدنت دارم زیر دست و پایت له می شوم.
روزگار ِ آدم های فراری است، مرد می خواهد که دمی بنشیند و دور و برش را، زیر پایش را،جلوی چشمش را و بالای سرش را نگاه کند. که کفشهایش جفت نباشد دم دستش آماده ی فرار، که جرات ایستادن و دیدن از نزدیک را داشته باشد.چیزهای ملموس و کوچک و دست یافتنی، دردهای واقعی، آنها که واقعا باید بلند شد و کاری برایشان کرد، که افق هر چه دور تر و درد هر چه بزرگ تر و مشکل هر چه حل نشدنی تر و چشم انداز هر چه وسیع تر و آرمان هر چه والاتر، کلمات زیباتر و کار آسانتر و صحبت ها کلی تر و کار ها نشستنی تر و چشم ها نیم بسته تر و شعار ها مهیج تر و همه چیز رویایی تر، که اما به کائنات، بطن زندگی آن نیست.
زندگی بود آن سنگی که روزبهان پرت کرد، سنگ خوردند و درد کشیدند، اما شنیده شدند و دیده شدند و زیر دست و پای آن هیاهوی پوچ در سکوت له نشدند.