افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
به سلامت ِ آن که نمی نوشد

در خانه بهار بود و چای و تا بخواهی دل.
آن تصویر را که شب های زمستان را بیدار به نقاشی کردن اش مانده بودم را از هزارتوی انبار درآوردم و به خورشید ِ امروز نشان اش دادم، شب به نیمه که برسد از این تصویر جز خرده های ریز ریز شده ی مقوا اثری نخواهد ماند، که آن چه در جای خودش نباشد بهتر که نباشد. جای آن و جای هر تکه ای از زندگی که خالیست گندم خیس کردم و سبزه سبز کردم.
جام نیست،یک استکان کمر باریک است پر از چای و بهار در دست من که گوشه ی تاریکی آشپزخانه نشسته ام و ذره ذره با نگاه در آن غرق می شوم.
در خانه بوی بهار نارنج است و چای و خرده های دل.
عبای کهنه را روی دوشم می اندازم و به کوچه می روم و روی سکوی کنار خرابه ها به انتظار می نشینم،
که به آخرین خیال که از راه رسید بسپارم
این دل ِ دیوانه ی بی تاب ِ وامانده را

3 Comments:
Anonymous عباس said...
بهار...

Anonymous علی کرمی said...
دل را به سگ بده تا بخورد!

Blogger sofeiaa said...
سگ زباله ها را بگردد چیزهای بهتری پیدا می کند، حیف نیست حیوان ِ بی نوا را سر این سفره دعوت کردن؟