به سلامت ِ آن که نمی نوشددر خانه بهار بود و چای و تا بخواهی دل.
آن تصویر را که شب های زمستان را بیدار به نقاشی کردن اش مانده بودم را از هزارتوی انبار درآوردم و به خورشید ِ امروز نشان اش دادم، شب به نیمه که برسد از این تصویر جز خرده های ریز ریز شده ی مقوا اثری نخواهد ماند، که آن چه در جای خودش نباشد بهتر که نباشد. جای آن و جای هر تکه ای از زندگی که خالیست گندم خیس کردم و سبزه سبز کردم.
جام نیست،یک استکان کمر باریک است پر از چای و بهار در دست من که گوشه ی تاریکی آشپزخانه نشسته ام و ذره ذره با نگاه در آن غرق می شوم.
در خانه بوی بهار نارنج است و چای و خرده های دل.
عبای کهنه را روی دوشم می اندازم و به کوچه می روم و روی سکوی کنار خرابه ها به انتظار می نشینم،
که به آخرین خیال که از راه رسید بسپارم
این دل ِ دیوانه ی بی تاب ِ وامانده را