افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه
آنقدرها در سال جدید فهمیدم که بدانم داشته هایم به لعنت خدا هم نمی ارزد.
خانه ی کوچکی دارم که همه هربار بابت نرفتنم به آنجا از من تشکر می کنند. کسی همیشه، به هر حال، هست که دوستش داشته باشم و جماعتی به خاطر این که توانسته ام فراموشش کنم آفرین می گویند. منصرف شدن از رفتن به هر جایی هم که ظاهر برای همه خوشایند است. تصمیم به اتمام ارتباط با بعضی آدمها هم که انگار نباید هیچوقت به نبخشیدن ختم شود. خاطره هایم را که دور بیندازم کار "عاقلانه" ای کرده ام. کم شدن خواب و خوردن، حتی از کم شدن وزن و چربی و گوشت تن آدم هم خوشحال می شوند این جماعت! با این تفاسیر سر اصل زندگی که می روم فغان همه در می آید.
اعتراض می کنند برای حفظ زندگی اي که نداشته هایش شادشان می کند.
این جماعت، کسانی که سال به سال باید بینشان آرزوی تازه ای کرد.
2 Comments:
Anonymous رضا said...
فردا صبح میفرستمشون،امروز رفتم دفتر خصوصیشون گفت انجام نمیدیم.

Anonymous ناشناس said...
وبلگت بهتر شده ونوشته هایت واقعتی تر وملموستر
درضمن
سال خوبی داشته باشی