این روزگار، که مثل اژدهای هشت سر نمی دانی کدام طرفش را بگیری تا آتش وامانده را مهار کنی یا زشتی هایش را بزک کنی که قابل تحمل تر شود لااقل، همیشه هم عین ِ هشت سرش را یک دفعه جلوی رویت نمایش نمی داد. من خودم یادم هست روزهایی را که سینا روی پایم می خوابید و شرطی ِ لالایی ام شده بود، روزهایی که می توانستم با قطع کردن صدایم چشمان خاکستری ِ کوچکش را باز کنم که: عمه! لالایی. می توانستم دردهایش را بفهمم، اشکهایش را پاک کنم و بدانم چرا، از آنجا که بچه بود و خوشبختانه چیزی از " آبروداری" نمی دانست.
هفته ی پیش که بعد از مدت ها دیدمش آنقدر محو این واقعیت شدم که حالا حقیقت ِ این پانزده سال هم قد ِ من شده و برای در آغوش کشیدنش دیگر حتی لازم نیست خم شوم که اول ندیدم اشک های روی صورتش را، داشت از روی ادب به رویم می خندید و می بوسیدم.
روزی بود که همین پسرک در یک گهواره جا می شد و بر حسب اتفاق در خانه جا گذاشته بودنش. دویدم سمت آن خانه و نرسیده به خانه صدای گریه اش بود که کوچه را پر کرده بود. یادم هست نفس نفس زدن ها و هق هق زدن هایش را وقتی که از گهواره گرفتمش، یادم هست که نشستم و زور زدم به نوزاد معنی ِ اطمینان و امنیت را بفهمانم، که من آمدم و اینجا هستم، که می فهممش. که من هم که 5 ساله بودم جایم گذاشتند روی پله های مهد کودک و غروب شد و با خودم فکر می کردم که دیگر نمی خواهندم و به این فکر که رسیده بودم اشکم ریخته بود. نمی دانم آن روز سینا این چیزها را فهمیده بود یا نه، اما ساکت شده بود و اجازه داده بود به مادرش برسانمش.
صورتش خیس بود و آنقدر بزرگ رفتار می کرد که خجالتم می داد بپرسم چرا صورت شیرینش این روزها که باید پر شادی باشد خیس ِ اشک است و از آن بدتر، کی فکر کرده که بچه ای به این سن آنقدر باید آبروداری بداند که وقتی بغض دارد نپرد بغل عمه اش و هق هق نزند و در عوض برود در آشپزخانه که: عمه تشنه تون نیست؟ چای میل دارید؟ عمه چقدر پیشمون می مونید؟
عمه میل دارد سرش را بکوبد به دیوار جان ِ دلم، عمه ای که اشک به صورت معصومت ببیند تشنه به نوشیدن سرچشمه ی آن اشک هاست، تشنه ی نابودی ِ هر آنچه از غم که روزگار ِ هشت سر ِ بی پدر در تقدیر بچه ها گذاشته است.