تمام ِ آفتاب و باران ِ اين تعطيلات گوشه ي اين شوفاژ به اين پشتي كوچك تكيه داده بودم و پاهايم را داخل شكمم جمع كرده بودم و يك طرف كتاب ها و ورق هاي كاهي و مشتي خودكار و روان نويس بود و طرف ديگرم ليوان هاي قطار شده پشت سر هم و مشتي سيم و بطري آب و كوله ي هميشه آماده. به هيچ سفري نرفتم. چسبيدم به اين فلز و پيچ را هي پيچاندم. گرم مي شد، سرد مي شد. نشستم و دلم را هزار پاره كردم و هر پاره را همراه كسي به سفر فرستادم. هوا هم براي دلم هي آفتابي شد،ابري شد،باراني شد و خيال هر لحظه يك جاي اين سرزمين رفت.
خسته ام. روزهاي سفر به سر رسيده و پاره هاي دلم به خانه بر مي گردند. آخرين نفر منم كه بايد كم كم كوله و خيال و دل را جمع كنم و به خانه بر گردم.