افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
حاضرم کفشدوزک ِ نقره ای ام را بدهم به این پسرکی که یک ساعت و نیم است جلوی خانه مان روی جدول راه می رود و با تلفن اش حرف می زند و دنیا آنقدر به یک ورش نیست که مطمئنم نه ناسزاهای سه راننده ی اول را شنیده و نه حواسش هست که دوبار نزدیک بود شل و پل شود، به عوض جای او باشم.
کفشدوزک ها باز هم بر می گردند پیش آدم، اما آدم ها بخیل اند. شور ِ زندگی ات را می برند و هر قدم که می روند با دستمال رد ِ پای شان را پاک می کنند، انگار که دنبال آن هاست که می دوی نه برق ِ چشم های خودت.
این پسرک سنگینی این همه حسرت را احساس نمی کند روی سرش؟!

1 Comments:
Anonymous علیرضا روشن said...
اوف! دلم را انگار یکی مشت کرد!‏