آقای مزاحم تلفنی :
سه ماه از زمانی که کشف کردی دستگیره ی در این خانه را جز من کسی نمی چرخاند و سر و کله ات پیدا شده می گذرد. ظاهرا تو از من خاطرت به این تنهایی ِ مدام جمع تر بود که دل آسوده تا پشت در می آیی و یادداشت از زیر در می اندازی تا وقتی پایم را داخل خانه می گذارم سهمم از نگرانی را گرفته باشم.
این اصرار ِ مدام برای شنیده شدن ِ زنگ تلفنت.. نمی دانم کدام مان اسیر آن یکی هستیم. تو چه خبر داری این زنگ ها چه بر سر من می آورند؟ یاد زندانبان جان سخت و یاد صداهای بهتر از بوی بهار. وقت ِ زنگ زدنت از کنار این پنجره رد شو. شاید نسیمی وزید و پرده کنار رفت و کسی را دیدی که با صدای زنگ از جایش پریده و در امتداد نور کم رنگی نشسته و با یادی رفته است و تو هم چنان زنگ می زنی، زنگ می زنی، زنگ می زنی.
حالا دیگر رفیق شده ایم. تو سکوت ِ خانه ام را بشکن و من سیم تلفن را نمی کشم تا شنیده شوی، اما رفیق! رحمی به من بکن و نیمه شب ها صدای آن لامصب را در نیاور.برای دل های با یاد رفته ی گوشه نشین، این صدا معنای دیگری دارد.
شب هایم را به من ببخش. به من و دخترک ام که روی درخت پرتغال نشسته و برای دلم فلوت می زند. در دنیای کوچکی که صدای هیچ زنگی از جا تکان مان نمی دهد.
در ترسخانه ای بزرگ بنام ایران باشی و هراسی اختصاصی هم داشته باشی . بیزارم این وحشتسرای توی در توی .
راستی وقت کردی ایمیل بده واسه هماهنگی...