افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه
می شود گاهی قدم را آهسته تر برداشت، پشت شیشه ی رستورانی، کافه ای، سر را چسباند به شیشه و ذل زد به صحنه ی پاک کردن ِ میز ِ دخترهایی که بوی عطرشان از شیشه هم رد می شود،  به دست ِ کارگری احتمالا به سن و سال پدرهاشان.
می شود خیره شد به صورت ِ بی حالت و خسته ی مرد، نگاه را حرکت داد تا روی دستهایش که انگار بی تابانه می خواهند زودتر هر چه لک روی میز است از بین ببرند و صاحبشان را از بودن در آن ترکیب ِ نامربوط خلاص کنند و آرام روی چسب ِ روی بینی ِ دختر متوقف شد.
می شود.