موهایم را کوتاه کردم. اگر می توانستم پوست تنم را هم می کندم و قیر اندود اش می کردم. پوزه بند می زدم تا از بوی تعفن خفه نشوم.
آنقدر از درد ِ استخوان هایم دندان ها را به هم فشار داده ام که منتظرم هر لحظه یک مشت دندان بیفتد کف ِ دستم. درست نمی دانم که این عصبانیت است یا ناامیدی. هر چه هست دستهایم را بلند می کند و محکم می کوبد به میز، دیوار، زمین، به سرم. داد نمی زنم، صدا از گلویم در نمی آید، فقط پرپر می زنم. احساس می کنم شعله های آتش را حتی بدون نگاه کردن به آیینه هم می توانم در چشم هایم ببینم.
دشمن ِ حقیر.
دشمن ِ حقیر که روزنه ها را با ابزارهای متعفن اش پیدا می کند و رسمیت می طلبد.
دشمن ِ حقیر دوستی های ساده را به گه می کشد، ذلیل ات می کند به دست ِ همان دست ها که مایه ی آرامش هستند..یا بودند.
بوی تعفن را که از روزنه های آرامش به سویت روانه کرد، به کجا فرار کنی؟ به کجا که فرار نکرده باشی از این نقاب ِ زیبایش که بوی لجن ِ پشت اش را استشمام کرده ای و به هر سو دویده ای از این همه تعفن؟ مگر این بو را می شود به زور به ذهن ِ آدم ها هدایت کرد وقتی که زیبایی ِ نقاب چشم ها را پر کرده باشد، اعتماد و اعتقاد ِ دوستی ها را نابود کرده باشد؟
دشمن ِ حقیر من: به تمام ِ مأمن های من هم که وارد بشوی باز هم لایق ِ دشمن ِ من بودن نیستی. همه ی آدم ها ارزانی تو، اما این جا، در سرزمین ِ ذهن من نه به دشمن بودن و نه به انسان بودن به رسمیت شناخته نخواهی شد. برای من دری در پشت سرم هست که سهم اندک ام از زندگی، دردها و خاطرات ام را بار ِ کارتون های موز می کنم و می روم.
تو بمان و نقش فرشته ی بی گناهت که الحق سزاوار آن هستی، چرا که نقاب ِ زیبایی داری و اصول ِ زندگی در این لجن زار بین این انسان ها را بلدی و زندگی تماما حق توست.
روزی خواهد بود که نقطه ای از این زمین را پیدا کنم که بوی تعفن و حقارت ات به مشام نرسد و آن روز کارتون های موز را باز خواهم کرد و به دوستانی فکر خواهم کرد که از اعتماد و رفاقت چیزهای بیشتری بدانند.