افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه
یک پاتیل بستنی خریدم.
خوردم.
بالا آوردم.
خوردم.
بالا آوردم.
بالا آوردم.
بالا آوردم.
فردا دوباره یک پاتیل بستنی می خرم.
می خورم.
تکه ای از مغز هست که اسم ها و یادها و دردها بهش چسبیدند.
اونقدر بستنی می خورم تا بالا اومدن ِ اونها رو به چشم ببینم.
سیفون رو بکشم
و
بخوابم.