یک پاتیل بستنی خریدم.
خوردم.
بالا آوردم.
خوردم.
بالا آوردم.
بالا آوردم.
بالا آوردم.
فردا دوباره یک پاتیل بستنی می خرم.
می خورم.
تکه ای از مغز هست که اسم ها و یادها و دردها بهش چسبیدند.
اونقدر بستنی می خورم تا بالا اومدن ِ اونها رو به چشم ببینم.
سیفون رو بکشم
و
بخوابم.