افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه
و در میان شگفتی هایی که موفق شدم در طول این سری امتحانات بیافرینم امشب، که شب امتحان آخر باشد، مبهوت ِ شاهکار تازه ی خودم هستم. این که چرا بعد از رکورد موفقیت آمیزم در رفتن سر تمامی جلسات امتحان بدون اقدام به خریدن و دیدن رنگ نصفی از کتاب های درسی و باز نکردن لای آن بقیه امروز تصمیم گرفتم محض تنوع درس بخوانم که خودش بماند، اما ظاهرن ادای دانشجویان درس خوان را در آوردنم یک جای اساسیش می لنگید، آن هم از این قرار که همین چند دقیقه ی پیش کشف کردم که اصلن ما فردا یک امتحان دیگری داریم و حالا این که این کتابی که من از سر صبح تا حالا دستم گرفتم از کجا در آمده و چرا من فکر کردم اصلن ربطی به امتحان فردا دارد خودم هم خبر ندارم.
حالا کتاب اصلی را پید ا کردم و مشغول چانه زنی با خودم هستم که فردا افتادن از این درس را با چه کلمات ِ آرامش بخشی به خودم دل داری بدهم، به نظرم از شروع کردن سیصد و سی و هشت صفحه داستان با فونت ِ دو و تحلیل و تجزیه ی عناصرش شدنی تر باشد.

1 Comments:
Anonymous رضا said...
بابا آپی،پستی چیزی آخه؟
میری تو کما دیگه نمیشه با چک و لقدم آوردت بیرون!