افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه
Numb
از اتاق به آن بزرگی چسبیده ام به یکی از گوشه هایش و کوله ام را تا شعاع کوتاهی پخش کرده ام دور و برم. آفتاب ِ بعد از ظهر کم رنگ و تیره تر می شود. در نیمه باز است. از همان گوشه صدای حرف زدنش با تلفن را می شنوم. زنگ زده به خانه ی خواهرش و به برادرزاده اش می گوید که صبح چند بار با موبایل مادرش و خانه  تماس گرفته و کسی جواب نداده و نگران شده  و حالا که خیالش راحت شده شب تماس می گیرد.
همچنان در سکوت تکیه داده ام به در این کمد و پاهایم را سرانده ام توی بغلم که  شاید جای کمتری را اشغال کنم و به شرح نگرانی ِ پدرم برای خواهرش گوش می کنم. اتفاق تازه ای نیست، تا بوده این کمدها بودند که من بهشان در سکوت و تاریکی تکیه داده ام و صداهایی از بیرون اتاق خشک ترم می کرد سر جایم و من، نه به دستهایم که می لرزیدند،  به نورهایی که از پشت پنجره پیدا بودند خیره بودم. بی حرکت، بدون ردی از احساس روی چهره ام و یا حتی آرزویی در دلم. خشک می شدم به آن شیشه که  نورهای فراوان ِ پشتش طرحی مبهم از زندگی های بسیار بود. زندگی های خوب که حتی اگر می خواستم تصورش کنم قوه ی تخیلی برایش نداشتم. همه ی تصویر های من از وضعیت ها و زندگی های خوب و حتی از رویاهای خودم،  فراتر از یک مشت نور و پالِتی پر از همه ی رنگ ها و عطرهای دل انگیز از پشت دیوارها و صداها، صداهای جاودان. ترکیبی از هیاهوی انسان ها و موسیقی ها و صداهایی که از آن میان هم همدیگر را پیدا می کنند نبوده  است. گاهی نوری، رنگی، صدایی، بویی، تصویری از جلوی چشم هایم رد می شوند و چیزهای خوبی را به یادم می آورند که خودم هم درست نمی دانم چی هستند و گیج تر از قبل به راهم می روم.
داستان تقابل بی علاقگی و بی تفاوتی  پدر به ما و علاقه ی عاشقانه اش به خانواده اش داستان کهنه ی دنباله داری  است روی خط های خبری خاندان ما. همه در جریان اخبار تازه هستیم و با خستگی دنبالش می کنیم. نای آن نیست که برای پدر بگویم که من می دانم که هیچوقت نگران من نمی شوی و مسلمن دلیلی هم برای زنگ زدن به من به قصد احوالپرسی نداری، چه در قعر چاه باشم و چه این یک دانه دخترت بیماری بی بازگشتی داشته باشد. زنده باد فلسفه ی زندگی تو: در تمام جهان یک کلمه بود و آن هم "من".
امروز سینا چهارده ساله شد. نمی دانم کجاست و مطمئن نیستم که اطلاع پیدا کردن از آن مایه ی درد تازه تری نباشد.
کولر را روشن می کنم و می روم دنبال مادر، سر گاز.می گویم: تولد سیناست. مادر نگاه بی نیاز از ترجمه ای به من می کند.  بلند می شود می رود کولر را خاموش می کند و می رود سراغ پسرش، با هم نتایج بازی ها را پیش بینی می کنند.
اس ام اس می فرستم ، تلاشی برای رساندن این موضوع که این روز و متولد ِ به این روز برایم چقدر اهمیت دارد.
جواب می آید که: مرسی.
کولر را روشن می کنم و بر می گردم به تماشای پرده ی رقصان ِ اتاق از کنج ِ دیوار.
هیچ خبری نیست.
5 Comments:
Anonymous رضا said...
امتحانا تموم شدن؟ایمیلی چیزی...

Anonymous یونس said...
خیلی خوب و خیلی دلگیر. اشکمونو درآوردی

Blogger sofeiaa said...
اشکت رو بده به من. قرار ِ من جز به لبخند ِدوستانم نبوده

آره خبري نيست هيچي اما من امروز اتفاقهاي عجيبي ور پشت سر گذاشتم شرحشو بخون

Anonymous ناشناس said...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.