افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
می نشینم و ساعت ها یک نفس عکس نگاه می کنم. عکس خانه های کوچکی که به هیج خانه ی دیگری نچسبیده اند و درهای شان قفل نیستند. با نگاهم غلت می خورم بین تک تک لیوان ها و فنجان ها و در و دیوار های رنگی و مبل و کتاب خانه های پر از کتاب و تخت و میز و صندلی و کارد و چنگال و گلدان ها و نوری که از پنجره ها ولو شده روی وسائل خانه و دلبری می کند.
غرق می شوم لا به لای عکس ها و اسباب شان را جا به جا می کنم. در آشپزخانه هاشان هزار جور شیرینی رنگ و وارنگ می پزم و فنجان ها را پر می کنم از چای و قهوه. غلت می زنم روی تخت ها و یک نفس کتاب می خوانم. از در و دیوار و تیر و تخته و زمین و زمان صدای موسیقی می آید. موسیقی مورد علاقه ی من اما صدای باز شدن در است، با تک نوازی ِ تو.
بین این عکس ها خیال ام را ول می کنم و با تو زندگی می کنم، به جای تمام خانه هایی که با هم نداشتیم، تمام موسیقی هایی که گوش ندادیم، تمام غذاهایی که با هم نخوردیم، تمام پنجره هایی که بستیم و تمام درهایی که قفل کردیم.
غرق ِ لذت ِ عیان شدن ام که صدای افتادن درپوش آب گرم کن فرود می آید وسط خیال ام. واقعیات به شکل انبر دست و پیچ گوشتی و دست های روغنی ام ظاهر می شوند، آب گرم کن هم چنان خراب است و صدایی نیست جز چک چک قطرات آب و نوایی که از بلندگو ها می نالد:
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود..