افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
امشب خاطره هایی به شکل خشم از دل و روده ام بالا می آیند. کمین کرده ام توی راهرو تا مهمان های ناخوانده ی امشب را به کاسه ی دستشویی تحویل بدهم. رمق تکان دادن لب هایم برای ناله را هم ندارم،  حالا چراغ را روشن کردن و به یک لیوان آب رسیدن بماند. به زودی آفتاب به دادم می رسد. این ها مهم نیستند. سرم را توی کاسه ی سفید فرو می کنم و باز با همان سوال کمرم راست می شود:
من بین این همه غریبه چه می کنم؟!
سرور ِ بی همتای من مرا بی نقص تر از توان ام می خواست. دستگاه خطا گیر ِ حساس اش هر چیزی از من را می خواند به جز ترس هایم. من هم کوچک بودم و رنگ های این دنیا گاهی چشم ام را پر می کرد. به جرم آن که زمانی لباس آرمان گرایی به تنم کرده بودم نباید کوچک می ماندم، نباید این همه اشتباه می کردم. کنار آدم های بزرگ باید تا می توانی بالاتر و دورتر را نگاه کنی و من برای آرزوهای کوچک و حقیرم دایم خودم را سرزنش کردم، کوبیدم، اما فقط خرد تر شدم. دیگر نمی توانستم تشخیص بدهم کجای کارهایم غلط است و کجایش درست، گیج تر می شدم و ساکن تر. خودم را می کشیدم تا بلند تر بشوم اما این من نبودم که دیده می شد، کنار دستی ام بلند بود و در این مقایسه انگار بیشتر در زمین فرو می رفتم. این چرخه ی بی حاصل ِ دردناک ویرانم می کرد، دست و پا می زدم و آن سکوت ِ سرزنش بار هر چه عمیق تر می شد سقوط ِ ناگزیرم شدت می گرفت.
سال هاست که از زیر این سایه ی بزرگ تکان نخورده ام. باوری که در من کاشت انگار راه فراری نداشت. اجازه ی خطایی که از من گرفته شد باعث خطاهای وحشت ناک تری می شد و من، در نقش ِ مامور عذاب خودم سنگین ترین حکم ها را برای خودم می بریدم.
حالا فهمم شده که این عذاب فقط برای من بود. سرو بلند قامت ِ من برای کوچکی و نادانی ها و خطاهای بزرگ و کوچک ِ دیگری مدارا بلد است،  رنگ ها و آرزوهای حقیر و ندانستن ها و پستی های دیگری می توانند درک شوند، دیده نشوند، توجیه شوند و حتا جذاب باشند.
حالا دیگر سرو سقوط کرده و سایه ای هم نیست، اما دیگر عصب ِ  پاهایم را احساس نمی کنم و به انتظار دستی هم نیستم، من هنوز زیر آن سایه ی خیالی اجازه ی کوچک بودن ندارم. در سال روز ِ جوان شدن دیگری اعلام انجماد می کنم.
درک ِ این مطلب ناله ای برایم ندارد. اما هضم شدنی نیست، جایش در کاسه ی توالت است.