تنهایی ِ خانه مغزم را می خورد، راه افتادم توی خیابان ها. غربت ِ خیابان ها تنها ترم می کرد. نشستم روی لبه ی سنگی ِ میدان مرکز شهر و به هزار نفر فکر کردم، یکی از یکی دورتر از من. نمی دانم وقتی از تو پرسیدم مشغول جمع کردن وسائلت هستی، سختی ِ صدایم را از توی کلمه های روی آن گوشی ِ بی خاصیت می شنیدی؟ آن شبح منجمد را می دیدی که توی کوچه پس کوچه ها راه می رود و نیمه های شب به خانه می رسد تا شاید درد پاهایش فرصت ِ فکر کردن را از او بگیرند؟
زنگ هم اگر نمی زدیم و اشک های مان را هم اگر نمی شنیدیم باز هم تصویرت را می دیدم. شفاف، انگار که داخل فرودگاه، پشت شیشه ها ایستاده باشم. دردهای ما تکراری اند، ترجمه نمی خواهند.
از تلفن قطع شده صدای دلتنگی و خستگی ات همچنان صورت ام را می سوزاند. چه بین هیاهوی مسافران و چه در خیابان های شهر و چه بین همه ی کسانی که فکر می کنی هستند، به اندازه ی تاریکی و تنهایی ِ این خانه غریب ایم.
تو روی ابرها به راهت ادامه می دهی و من همچنان به ناگفته هایت از توی این گوشی تلفن گوش می کنم و زیر سیگاری پرتر می شود.
بايد پوست انداخت تا جوانه بدمد و بايد جوانه زد تا شکوفا شد
دلم برای ماهی ها می سوزد که در ایام کودکی نمیتوانند خاک بازی کنند
باید دوپینگ کنم ! هرچه می دوم به زمان نمی رسم
مردگان را، صدا میزنیم- جوابمان را میدهند. زندگان را صدا میزنیم- پاسخی شنیده نمیشود.
روی برگ پرواز کرد عاقبت ماهی ای که شوری دریا کافی نبود برای نمک گیر کردنش
کاش می دانستیم هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
سلام
کهنگی کتاب خاطراتم به آنجا رسیده که میترسم از بازکردنش.نه از ترس خواندنش بلکه از ترس غباری که ورق زدن کتاب بر صورتم خواهد نشاند.
چند روز پیش خیلی اتفاقی مجبور به استفاده از Face book شدم.به محض ایجاد آی دی،تو رو به عنوان دوست به من معرفی کرد.ماندم که چه کنم.پیشنهادم رو فرستادم که امروز کانفیرم شد.نمیدونم چی بگم.خیلی وقت گذشته.وبلاگت رو تو این چند روز خوندم.تقریبا همشو.از بابت کانفیرم ممنون.فکرشو نمی کردم که ...
امير نعمتي