گوشهي پارك افتاده بودم و سعي ميكردم تب چشمهايم را نبندد. هوا سرد است و لباسها نميگذارند راه بروم. درد نميگذارد راه بروم. امروزجمعه بود. چشمهايم را ميبندم و به آفتاب فکر ميكنم.
از تب ميترسم وقتي که ميآيد و به من مسلط ميشود. اينجا هيچكس نبايد به من مسلط بشود. اينجا هيچ کس آشنا نيست. هيچ کس دوست نيست. هيچ كس منتظر شنيدن من نيست. هيچ کس محبت بي قيد ندارد. براي من. البته که براي من. اينجا زمين من نيست. هيچ كجا زمين من نيست.