افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه
اتفاقات عادي
رفته بودم دم واحد دوازده پول شارژ این ماه را بدهم. خانوم واحد دوازده چشم‌های قشنگی دارد، این را به خودش هم گفتم. صورتش باز شد و دست از نگه داشتن در خانه در حالتی که دیوارهای ریخته معلوم نباشند برداشت و حواسش رفت به جمع کردن چادرش و دست کشیدن به صورتش، انگار بخواهد با دست نقص‌های احتمالی صورت اش را پاک کند. آن شادی زود گذر نگاهش را دیدن دست های ترک خورده و بچه های قد و نیم‌قد و شوهر معتادش که به بهانه‌ی خواندن نوشته های روی برد توی راه‌ رو کنار آدم می‌ایستد و همه چیز را نگاه می‌کند جز آن نوشته ها را بیشتر غم انگیز می‌کند تا باعث شادی.
ما در این دوره از زندگی به این‌ چیزها می‌گوییم " اتفاقات عادی". اتفاقات عادی برای ما عبارت هستند از هر چیزی به شرط تکرار به میزان زیاد. تکرار آدم را بی حس می‌کند. آن‌قدر دردهای ریز و درشت دور و برمان هستند که این چیزها اصولن چشم مان را نمی‌گیرد.
گره های کوچک آدم را گیج تر می‌کنند. نمی‌شود که بخواهی ببینی و اهمیت بدهی و از روی لیست موارد خاص را برای مشغول شدن فکر انتخاب کنی. همه‌ی دردها اهمیت دارند و سهم آدم هم به همان اندازه ای است که می‌تواند در زندگی اش ببیند و باخبر باشد. خانوم واحد دوازده، مادر، دوست، هم کلاسی، آدم های توی خبرها و شنیده ها، فامیل، آدم های توی خیابان و تاکسی و مطب و مغازه،آدم‌هاي پشت ميله هاي زندان و نزديك چوبه‌ي دار، آدم های پشت نوشته ها و کلمات ِ پشت مانيتور و توی کتاب و روزنامه همه می‌توانند گره باشند وقتی نگاه کنی و نخواهی بی تفاوت باشی.
من برای اين داستان‌‌هاي بي نتیجه گیری و بي پایان و براي زخم‌هاي ناسور خودم هر روز سكوت ِ بيشتري دارم. زخم‌ها قديم‌تر ها بلند ترم مي‌كردند، نفهميدم كي زمين‌گير و بي عصا شدم. خسته شده ام از اين خفقان. تارهاي صوتي‌ام مدفون شده‌اند زير آوار. آخر اين بي پير گلوی آدم مسیر رفت و گاهی آمد است، جای پهن شدن و چسبیدن نیست. از تفهیم این موضوع به موجوداتی که چسبیده اند بیخ گلویم و مرتبن آب دهانم را حواله‌شان مي‌دهم همان‌قدر عاجزم که از فهم تفاوت داروين و نيچه و چوبك و افلاطون و فروغ به اين استاد ادبيات مان كه از پشت ميز بلندش مزخرف پخش مي‌كند در فضاي يك كلاس سي نفره‌ي پر از مغزهاي تر و تميز و دست نخورده و آخر سر ذل مي‌زند توي تخم چشم آدم و مي‌پرسد آيا به توانايي انسان در تغيير دنيا و محتويات‌ خودش و داخل مغز انسان‌هاي داخل‌اش باور داريم يا خير.
آدم دل‌اش مي‌خواهد سرش را بيندازد پايين و خون گريه كند
آخر ما چه مي‌دانيم استاد.. ما در همان گره‌ي اول كار خودمان هم بدجور مانده ايم استاد..