افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه
اين‌ها نبود فردايي كه برايت آرزو مي‌كردم..
موجود كوچكي كه سال‌هاي دور روي پاهايم دراز ميكشيد وبا تنها لالايي‌اي كه بلد بودم به خواب ميرفت، بزرگ شده است. آن‌قدر بزرگ شده است كه براي بوسيدن‌اش اين من هستم كه در آغوش‌اش جا ميشوم، نه او روي دو دست من. بزرگ به حدي كه غصه‌هايش را به جاي گريه در حضور ديگران آرام در گوش‌ام زمزمه كند. سيناي من عصيان را ياد گرفته، بزرگ شده، آن‌قدر كه لباس سبز بپوشد و مخفيانه برود در ميان مردم، كتك بخورد و غروب برگردد و شماتت خانواده را بشنود.
چهارده ساله‌ي معصوم! تو كي اين‌قدر قد كشيدي كه درد را حس كني؟ كي بوي تعفن را تشخيص دادي؟
كجاي اين سال‌ها فهميدي كه كجا بايد باشي وقتي كه خانه جاي ماندن نيست؟




۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه
افسانه‌ي دو ماموت
كنار راننده تمام پونا را دور زديم تا خانواده‌ي هم‌سفرمان به بمبئي را پيدا كنيم. راننده اصرار داشت كه كار توي شركت خسته كننده است و داوطلب همين حمل و نقل مسافرها به فرودگاه‌ها شده و كار با ايراني‌ها هيجان‌انگيز است. وقتي رسيديم برايم موزيك گذاشت و با تعارف آدامس توت فرنگي به همراهي در صبري كه مشخص نبود كي به پايان برسد دعوت شديم. ظاهرن با اين بخش هيجان انگيز ما آشنا بود. دختر و مادري كه سوار شدند مسلمن تا نيم ساعت قبل از رسيدن راننده مشغول اميدواري دادن به هم‌ديگر نبودند كه براي جمع كردن وسائل و باقي كارها هنوز هم نيم ساعت وقت هست. وقت براي ما پيش هم بودن بود و ذخيره‌ي بيشتر چيزهاي مشترك، براي روزهاي نيامده و دلتنگي‌ها بود و براي آن‌ها براي اجراي مراسم صبحانه و مسائل رو به روي آيينه بود. بوي عطر و ظاهر مرتب و لباس‌هاي اتو كشيده.
سوار كه شدند و بوي عطرشان ماشين را گرفت يك لحظه هول شدم، نگاهي به صورت نشسته‌ با رد هاي خاكستري اشك خشك شده و شال كج و كوله وخاك روي كفش‌هايم انداختم و خوشحال شدم كه پاهايم داخل كفش هستند.
يادم رفت به سه جفت كف‌پاي چرك  آشنا..اختر و گل‌ناز و خودم.

*

ماموت‌هاي زنده كه به هم مي‌رسند در كلوني دونفره شان قادرند ساعت‌ها يك‌جا بنشينند و حرف بزنند يا نزنند، مسائل مهمي مثل خودن و استراحت را در اهم امور قرار بدهند و روزهاي متمادي يك مجموعه موزيك تكراري را بي وقفه گوش كنند، براي اموري كه نياز به تحرك و زحمت اضافه دارند با هم چانه بزنند و با استدلال‌هاي منطقي هر چيزي را به تعويق بيندازند.
رفته بوديم براي رفتن به بمبئي بليت بخريم. صاحب كل جزيره ماشين را كنار خيابان پارك كرد و با خيال آسوده رفتيم نشستيم پاي صحبت هاي تلفني مسئول فروش كه آن روز قرار بود براي اين دو بليت با همه‌ي ماشين‌هايش هماهنگ كند. ما هم چانه زديم كه حركت 5 نباشد و 5 و نيم باشد كه خيالمان از آن نيم ساعت خواب اضافه راحت باشد. بليت ها را خريديم و آمديم توي خيابان و از هم پرسيديم: پس ماشين كو؟!
شاهدان قضيه كه احتمالن از ديدن اضطراب و نگراني هاي ويژه در رفتار و حرف زدن‌هاي‌مان نا اميد شده بودند خبر دادند كه پليس ماشين را برده. آدرس پليس را گرفتيم و با ريكشا خودمان را رسانديم به اداره‌ي پليس كه عبارت بود از يك ساختمان شبيه به قهوه خانه هاي مرزي و چند تا پليس كه زير پنكه پاهايشان را دراز كرده بودند روي ميز مشترك وسطشان و بعد از شنيدن عرض حال توصيه كردند برويم به حياط و بگرديم دنبال ماشين. ما هم آمديم بيرون و يك نيمكت كنار يك درختي پيدا كرديم و لم داديم زير آفتاب به ادامه‌ي حرف‌مان. آقاي پليس كه ديد از ما آبي گرم نمي‌شود خودش ماشين را پيدا كرد و صدايمان كرد. رفتيم دم ماشين جرثقيلي كه ماشين را آورده بود. آقاي پليسي كه جاي راننده نشسته بود نگاهمان كرد و توضيح داد كه  پارك كردن كنار خيابان اصلي آخه؟ اما واكنش خاصي نديد، از آن بالا به نظرم فقط دو تا چهره‌ي گيج و خندان مي‌ديد كه اعتراضي هم به چيزي نداشتند. پرسيد گواهينامه؟ كه خب قطعن موجود نبود. مدراك ماشين هم همه‌اش توي داشبرد بود كه كار دزد احتمالي ماشين راحت تر بشود. گفت دوهزار و چهارصد روپيه. ما؟ هيچي. همچنان مي‌خنديديم. پول را گرفت و نگاه‌مان كرد. هزار روپي از پول‌ها درآورد و احتمالن به اين خجسته حالي‌مان پس داد. ما هم شاد و راضي رفتيم سمت ماشين و براي بار چندم درهاي راننده و كنار راننده را اشتباه گرفتيم و رفتيم.
سفر هيجان انگيز بمبئي البته بعد از اين همه داستان ختم به اين شد كه ساعت هشت از خواب پريديم و بررسي تمام ساعت‌ها نشان مي‌داد كه ما به طور قطع ماشين را از دست داده ايم و كار خاصي هم نمي‌شود كرد. البته شايد مي‌شد براي اين مسئله عزاي خاصي گرفت يا غري زد يا حرصي خورد كه خب سخت بود و ما به جاي همه‌ي اين‌ها خنديديم و باز خوابيديم.




رفيق‌مان پيغام فرستاده بود كه در چه حاليد؟

خوش بوديم رفيق.
جايي مابين زمين شما و آسمان آن‌ها، كنار هم خوش بوديم و تمام داستان سفر همين بود،
 خوش بوديم.