موجود كوچكي كه سالهاي دور روي پاهايم دراز ميكشيد وبا تنها لالايياي كه بلد بودم به خواب ميرفت، بزرگ شده است. آنقدر بزرگ شده است كه براي بوسيدناش اين من هستم كه در آغوشاش جا ميشوم، نه او روي دو دست من. بزرگ به حدي كه غصههايش را به جاي گريه در حضور ديگران آرام در گوشام زمزمه كند. سيناي من عصيان را ياد گرفته، بزرگ شده، آنقدر كه لباس سبز بپوشد و مخفيانه برود در ميان مردم، كتك بخورد و غروب برگردد و شماتت خانواده را بشنود.
چهارده سالهي معصوم! تو كي اينقدر قد كشيدي كه درد را حس كني؟ كي بوي تعفن را تشخيص دادي؟
كجاي اين سالها فهميدي كه كجا بايد باشي وقتي كه خانه جاي ماندن نيست؟
ببار ای آسمان باران...