افسانه‌ی ما
۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه
كهكشان سوم از سمت چپ
اين موسيقي بوي خاك و علف مي‌دهد. يعني نه آن‌طوري كه ياد علف و خاك بيفتم، راحت صدا كف دستم بوي خاك مي‌دهد. جوري شد كه انگار هميشه توي جنگل زندگي كرده ام و جز بوي دود عطري نبوده. نه قبل آن چيزي بود و نه بعد از آني وجود دارد. هيچ چيز نيست و همه‌اش اين‌جاست.
توي اين فضا در حال بي وزني‌ام. انگار فكرها آروم از سوراخ كنار سرم سرايزند. يكي آمد توي سرم، مثل خيال هاي شكل ابر كارتون‌ها. يكي كه بالاي مبل ايستاده بود و مي‌خنديد و چيزي درباره ي زيبايي ناهوشياري مي‌گفت. ابرش را بستم. مجبور نيستم.نمي خواهم اين‌جا باشند. آدم ها ترس‌ناكند. روي زمين پر است از كثافت و خار، پاهايم را كجا بگذارم؟
 همه با هم توي گوشم هوار ميكشند:Don't be afraid
اما به خيال من ما همه ساكت‌ايم و ترسيده. حتا خود اين پدرسوخته هايي كه از توي فضا داد مي‌كشند بي فيت فول.

3 Comments:
Anonymous chiz said...
پاتو بذار رو خارا، خیلی حال میده.
جایی که من هستم امکان دیدن فیلتر شده ها نیست...بعد از یک ماه اومدم شهر(یعنی زود اومدم) دوتا پیام یا لااقل جواب پیام از دوستانی ببینم...اما دریغ از یه نقطه حتی!
غمت مرا به سکوتِ یک قفس پرنده ی سوخته میهمان میکند.
باز همینکه "هستی" خوبه.
اون در خواستی هم که تو وبلاگ پرشینت کردم یعنی کامنتهای خودمو(خصوصا یکیشو) لازم دارم. کامنتهامو میدی یا دم در وبلاگت جیغ و داد راه بندازم!باید برم معلوم نیست کی بتونم بیام

Blogger sofeiaa said...
كامنتات مگه توي جيب منه آخه؟

Anonymous chiz said...
حالا یه نگاه بنداز ضرر نداره...
مال پرشینتو میگم دربدر.
چرا کامنت دونیت اونجوری پکیده آخه اه