عين ديوانهها بستني ميخورم. انگار چيزي توي قفسهي سينه ام آتش گرفته و نياز به امداد فوري داشته باشد. امروز آنقدر رفتم سر كوچه كه بار آخر از ترس نگاه فروشنده به سرعت محموله را از توي يخچال برداشتم و پولش را گذاشتم و آمدم. اين بستني آخري را با هزار تا چيز تازه تركيب كردم و داشتم ميخوردم و هرچي به آخرش نزديك تر ميشدم عصباني تر بودم. عصباني از بستنيهايي كه بدون اين مزه ها تمام شدند. نيم ساعت گذشت و ديدم واقعن عصبانيام. يعني با خودم شوخي نكرده بودم، جدن عصباني بودم.
نميدانم من تا الان چه شناختي از خودم داشتم. كلن.
البته فروشندش باید خودت باشی چون من میخوام برم تو بیابون غاز بچرونم.