افسانه‌ی ما
۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه
آقاجان
 دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است.
ظهر بيدار شدم و ديدم نيست و همه‌ي اين سبزي خوردن‌هايي كه ديشب پاك كرده بود توي يخچال جا مانده‌اند. حتا چراغ و تلويزيون را خاموش نكرده بود. فقط يك ليوان خالي چاي روي ميز بود و يك ظرف كشمش و كتاب‌اي كه احتمالن وقتي خواب بودم عينك‌اش را در آورده و مشغول خواندن‌اش شده و يك جايي حوصله اش سر رفته و برعكس گذاشته روي ميز. نه سيب خورده و نه شير. انگار يك‌هو همه‌ي اين چيزهايي كه سال‌هاست مي‌بينم جلوي چشمش آمده، اين شيرازه‌ي پاشيده‌ي لخت وعور. اگر ديده باشد و قلب‌اش مثل هميشه‌ي من مچاله شده باشد بايد هم يك دفعه از سرجاي‌اش بلند مي‌شد و همه چيز را ول مي‌كرد و مي‎رفت. باز اين شماره‌ي لعنتي را مي‌گيرم، خاموش است. احتمالن توي جاده اي وسط اتوبوس كنار كسي نشسته و حواسش هم به تلفن نيست. اين تكرار گرفتن از نگراني نيست، از همان انگيزه اي مي‌آيد كه تلفن هاي اين مدت اش، سر زدن يك روزه اش و قدم زدن ديروزمان توي شهر زير رگبار مي‌آمد. به گمانم اين اولين باري بود كه با پدرم توي خيابان قدم زديم و مغازه هايي را نگاه كرديم كه ربطي به علاقمندي هاي او نداشتند.
دو روز قبل از عيد زنگ زدم كه تنهاست و حالش خوب نيست و بيايد اين‌جا. گفت وسط خيابان ماشين دود مي كرده و بايد رينگ عوض كند. دو ساعت بعد تماس گرفت كه توضيح بدهد رينگ عوض شده و به خاطرش از كجا تا كجا رفته تا مغازه‌ي باز پيدا كند. آخرشب زنگ زد كه خبر بدهد در راه برگشتن ماشين خاموش شده و فهميده كه پمپ برقي ماشين خراب شده و بعد يك آشنايي از راه رسيده و با هم رفته اند پمپ برقي خريده اند و برگشته اند و پمپ را بسته و ديده كه دوباره ماشين راه نمي افتد.فردا ظهر خبر داد كه راه افتاده و توي راه باتري تمام شده و ماشين را توي حقاني ول كرده و برگشته خانه. فردايش يك نفر ماشين را بكسل كرده تا تهرانپارس و بعد از همه‌ي اين‌ها باك بنزين گير كرده و مجبور شده دو باره باك را پر كند و فردا نهار مي‌آيد پيش من.
اين پدر من نبود كه پنج بار زنگ بزند و گزارش لحظه به لحظه از يك اتفاق مهم يا عادي بدهد. عجيب بود اما پرسيدن نداشت. مگر همان انگيزه‌اي كه دست من را سمت گوشي تلفن مي‌برد تا بپرسم كجاست و اگر دوست دارد بيايد اين‌جا، نبود؟ سوال اصلي مگوي ما از هم اين بوده كه: چقدر تنهايي؟ گزارش رينگ و موتور و پمپ برقي و اين زنگ ها عذاب وجدان‌هاي نگفته‌ي ما بود. يادآوري اين قصه‌ي خاك گرفته كه ما پيش هم از اين هم تنها تر بوديم لزومي نداشت. خستگي اين سال ها به قسمت هاي دردناكي رسيده است.
ساعت دوازده رفتم به سمت اتاق خواب. پرسيد: بخوابي؟ الان؟!
نگاه‌اش كردم. سابقن طبق آيين نامه اين ساعت هميشه دير بود. شب‌ها وقت خوابيدن بود. دراز كشيدم و گوش كردم به صداي راه رفتن‌اش توي هال و صداي ورق زدن كتاب و سرفه‌هايش.
گوشي‌اش خاموش است. از وقتي بيدار شدم و رفته بود بي اختيارهي شماره مي‌گيرم و نمي‌دانم براي گفتن چه داستان بي‌ربطي. كاش جاي ياد دادن اين همه سكوت با دست‌هاي پرتري بزرگ‌مان كرده بودي آقاجان.
4 Comments:
Anonymous chiz said...
از اون آقاجان گفتنت حال کردم.
ولی خب حالا کو تا آقا جون!

Anonymous ناشناس said...
عجیبا غریبا این چیزا که میگی با توجه به شناختی که من از بابات دارم تقریبا مثل یه رویامیمونه

Anonymous داداش جواد said...
خیلی باحال بود. عین واقعیت. از هر فیلم کمدی خنده دار تر!

Blogger sofeiaa said...
دوباره بخونش برادر،شك دارم كه فقط خنده به لبت بياد