در سومين شب تبهاي تمام نشدني خواب افسار و درخت ميديدم و مواجهه با سه عدد بستني توي فريزر.
گربهي سياهِ آلنپو و حرارت بدن تا توي خواب دنبالم كرده بودند. بين خواب و بيداري يادم آمد كه موجود زندهاي به غير از خودم گوشهي اين خانه هست كه چند روزي از يادش غافل شدم. از خواب پريدم و همهي چراغها را روشن كردم و بيتاب دويدم سمت كاسهي قرمز گوشهي هال. زنده بود.
اين يادگاري را مادر چند روز قبل از سفر توي دامن من گذاشت. اول سه تا ماهي قرمز بودند. به مادر گفتم اين زندههاي سرخوش سرخ چه تناسبي با فراموشي اين خانه دارند؟ اما مادر آرزوهاي بزرگ نخوانده بود و با هيچ خانوم هاويشاماي آشنايي نداشت. منطقاش سادهتر از من بود. بهار آمده بود و علائم يادآوري زندگي را برايم جا ميگذاشت.
دو ماهي اول همان هفتهي اول مردند. وقت پنهان كردن جنازههاي درگذشتگان دلم درد ميگرفت. آنها هم تاب نياورده بودند. اين ماهي سوم اما ماند تا ببينيم روي كداممان بيشتر است. با سه ثانيه حافظه و يك خانهي يك وجب در نيم وجب با بيخيالياش من را به بازي گرفته بود و در هپروت به يادم آمد كه روزهاست كه نه سري بهش زدهام و نه آب تنگاش را عوض كردهام. خيالش هم نبود. توي كاسهي قرمز با بيخيالي ميچرخيد. لم دادم كنار تنگ آب. نيم بند ماهي من را از رو برده بود.
سرم را فرو كردم روي تنگ و گفتم: كره خر! آخر از اين كاسهي يك وجبي راهي به دريا هم نداري كه بخواهي دنيا را ببيني، دچاري؟
خودش نمیتونه از اونجا در بره ولی اگه میتونست شاید میرفت، اشکاشم تو دریا میریخت که شور با شور جور در بیاد.
اگه مُرد یه لاک پشت پیدا کن
اون میتونه پیشت دَووم بیاره