افسانه‌ی ما
۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه
يك روز امتحان
گردن‌م را كج كرده بودم و لجوجانه استاد را نگاه مي‌كردم كه كلافه ايستاده بود رو به روي من. در قرن شانزدهم هستيم و من از استاد براي فرصت منبر خودم از تاريخ ادبيات شخص جان لاك را مي‌خواستم. مستاصل يك ورقه از لابه‌لاي برگه‌هايش در آورد و دستم داد. تشخيص خط خودم حتا از لابه‌لاي آن خورجين كاغذ هم كار سختي نبود. زمستان، امتحان‌هاي آخر ترم قبل. از چهار طرف صداي فس‌فس و عطسه مي‌آمد و چند كيلو كاغذ جلوي‌مان گذاشته بودند كه زمين و زمان را روي‌شان نقد كنيم. البته اين از نفهمي‌شان بود كه جاي اين‌ها نخواستند براي‌شان از دوازده زاويه فوايد آفتاب و زشتي‎هاي زمستان را بنويسيم.
-خب؟
- بخوان‌اش.


" يك: آرايه‌هاي    Symbol, Alliteration, Apostrophe, Metaphor
...به هر كدام كه نزديك ميشوي انگار به يك ويرانه رسيده باشي كه جلويش را با يك نقاشي قشنگ پوشانده باشند. عاشقان احياي دنياي وحش با گرايش مهندسي درندگي . زمين جاي زندگي نيست، بايد چند قدم رفت بالاتر.
دو: مقايسه‌ي نگاه شلي و اليوت در شعر فلان و فلان به مفهوم اسطوره سازي.
...اسطوره ها به اين درد مي خورند كه تا عرش بالا ببري‌شان و طوري به زمين‎شان بكوباني‌ كه از خرده هاشان هم چيزي باقي نماند. آفت، از جمله مواد اساسي توليد بدبختي هاي خودخواسته با استفاده از اختيارات شخصي. البته فكر نكنم براي اليوت يا شلي نظريات من اهميت خاصي داشته باشد، و خب نظريات آن‌ها هم براي من.
سه: بررسي مفهوم بهشت و جهنم، فراست و هاردي، رنسانس.
..چيزي كه الان نيست از اول هم نبوده. خطاي ديد از ماست. فكر مي‌كردم آدم‌ها بالاخره يك روز برمي‌گردند به آن‌جايي كه چيزي را خراب كردند، نظريه‎ي گهربارم اما ظاهرن نشتي داشت. اين بازآمدن‌ها براي ترميم خرابي‌ها نيست، كلاه‌شان جا مانده. كار نيمه تمام دارند، كه اگر جاي سالمي مانده كه رد پاي‌شان به آن نرسيده از روي‌اش رد بشوند و بعد بروند...مفهوم بهشت و جهنم؟ قافيه به تنگ آمده بود، بهشت خلق شد براي برقراري توازن ظاهري در داستان. جهنم خود ماييم.
چهار: تفاوت نگاه فراست و مارول به مرگ.
..اختيار در عين جبر. مردي بر سر يك دوراهي يك راه را انتخاب مي‌كند و يكي را نه. از راه انتخاب نشده كسي بر نگشته تا از ته جاده حرفي بزند. سرنوشت. تقدير. ما هر كدام يك طور گه خوري ميكنيم، اما گه خوري از سر حقارت چندش آور است. ترس و فرار، دست‌مالي و انگشت چرخاندن توي مصيبت‌هاي آدم‌ها براي پيدا كردن دلائل موجه براي گهي كه خورديم حقارت است. اگر روي اين ورقه بالا بياورم چه اتفاقي مي‌افتد؟
پنج: شعر آيينه، سيلويا پلات.
كارشان ساختن نيست. پاهاي‌شان را تقويت مي‌كنند، نه دست‌ها را. حيف كه آدم تا كجاها نمي‌بيند. شعر جواب نيست، حتا مسكن هم نيست، بايد از معرض كثافت كنار رفت. وقت هم كه تمام شد."

...

- خب؟
- جان لاك.

برگه را كه پس مي‌گرفت صداي توي سرش را مي‌شنيدم: زبان نفهم.

1 Comments:
Anonymous chiz said...
یک: کوچه ای که رو به بالا میره اولش زمینه وسطش برزخه آخرشم میرسه به زمین! ولی خب دیگه.
دو: هرکی با اسطوره ها این کارو بکنه خودش اسطوره میشه. و این چرخه ادامه دارد...
سه: آفرین صد آفرین هزار و سیصد آفرین
چهار: بالا بیاری یه ورقه ی دیگه بهت میدن مجبوری بری باز بستنی بخوری بیای.
پنج: از معرض کثافت، کناری نیست. یه جور حباب خاص میخواد که شاید تو خرت و پرتای والت دیزنی پیدا بشه.