افسانه‌ی ما
۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه
چون کودک نادان از استاد نگریزد
 فايننشيال تايمز و اعتماد ملي دم‌كني‌هاي خوبي براي برنج شل شده از آب در نمي‌آيند. زود شل و پاره مي‌شوند. ظاهرن اطلاعات و كيهان با در قابلمه سازگاري بيشتري دارند. گنده‌هاي بي‌خاصيت را بخار برنج هم تكان نمي‌دهد. پشت دسته‌ي روزنامه‌ها ورق‌هاي انشاي برادرزاده‌ي كوچك‌ام را پيدا كردم. يك چشم‌ام به تيتر درشت روزنامه بود كه "تلويزيون معلم خوبي براي كودك نيست" و يك چشم‌ام به بالاي ورق انشا: "موضوع: دفاع مقدس".
برادرزاده اين‌طور ادامه داده بود: " در دفاع مقدس عراق تنها به ايران حمله نكرد، بلكه پشت او آمريكا، انگلستان، فرانسه، روسيه، آلمان و كشورهاي عربي بودند.
اما  اصلن چرا مي گويند دفاع مقدس؟
ايران با كم‌ترين سلاح‌هاي ممكنه مقاومت كرد. عراق استان‌هاي هويزه، خرم‌شهر، مهران و... را تصرف كرد و آبادان را هم دور تا دور او را در محاصره قرار داد و مردم آبادان از داخل مي‌جنگيدن تا محاصره را بشكنن. در آن زمان كه امام خميني زنده بود خامنه‌اي هم رييس جمهور شدند. جنگ در سال 31 شهريور 1359 شروع شد و بعد از هشت سال به پايان رسيد. صدام در اخبار گفت كه ايران هرگز به هيچ وجه نمي‌تواند خرم‌شهر و ساير شهرها را بگيرد كه در نتيجه ايران توانست پس بگيرد. در آن زمان همه‌ي برق‌هاي خيابان‌ها را قطع كرده بودند. اگر با ماشين رانندگي مي‌كردي بايد با ترمز دستي ترمز مي‌كردي كه ماشين‌ات نور ندهد. سيگار نبايد مي‌كشيدي. در ماه مبارك رمضان كه مردم مشغول خوردن سحري بودند يك دفع صداي بمب مي‌آمد و متوجه مي‌شدن كه عراق حمله كرده است. در نتيجه بعد از هشت سال عراق شكست خورد و الان هم كسي جرات حمله به ايران را ندارد. پايان."

مطمئن‌ام بچه همان‌طور كه خودكار عوض مي‌كرده تا اسم‌ها را قرمز كند به هيجان ترمز با ترمزدستي فكر مي‌كرده و برايش هم عجيب نبود كه چطور مي‌شود اين نتيجه را چپاند آخر انشا. تلويزيون و مدرسه‌ها تا داخل خانه‌هاي‌مان پيشروي كرده‌اند. سوالي در مورد جنگ در ذهن پسرك نيست. اين كه چه بود و چطور شد مهم نيست. يك سري اسمها قرمزند و يك سري آبي و آخر اين داستان گنگ و بي‌سر و ته يك نتيجه‌ي مشخص دارد. هشت سال يك رقم است و آن اسامي به سادگي روي تخته‌ به بدها و خوب‌ها تقسيم شده اند و خوب‌ها هميشه برنده اند.
پفيوزها! داريد با بچه‌هاي ما چه مي‌كنيد؟


2 Comments:
Anonymous chiz said...
کاش یه فیلم کوتاه از قیافت موقع خوندن انشا میشد گرفت.....الانم تصویرت ولم نمیکنه بتونم راحت بنویسم....((:
خودم سر همین چیزا اولین زمانی که حریف بابا ننه شدم از مدرسه در رفتم جوری که کلاهمم نرفتم بردارم. خیلی زود بود. خدا بهم رحم کرد که از مدرسه فرستادم چوپونی.... اگه بعدا معلوم نشه میخواسته یه پیامبر دیگه از تو کیسش در بیاره...((:
این ابلها کمتر از پفیوزن.
پفیوزا اونورِ کُره جمع شدن

Anonymous ~H said...
مرسی. قوی بود.