نیمه شب کورمال کورمال دنبال عبایم میگردم، انگار کسی در خانه باشد و نتوانم چراغ را روشن کنم یا این که این عبای پوسیده قرار باشد من را از دست چیزی نجات بدهد. این عبا خوب است و نمیشود گفت چرا خوب است، فقط میشود گفت که خوب است. پوستهی اضافهی من در سرمای کابوسهای رنگ و وارنگ.
برگشته بودم به خانه. به خانه ای که هیچوقت نداشتم. شاید برای همین اصلن شبیه خانهی ما نبود. داد میزدم و همه چیز را خراب میکردم، میشکستم، پاره میکردم و بقیه تک تک از خانه بیرون میرفتند. مادر چیزی نمیگفت، طوری با درد نگاهم میکرد انگار دیوانه شده باشم. انگار هیچوقت دیوانه نبودهام. میخواستم خانه را نجات بدهم، یا مادرم را، نمیدانم. اما بیشتر شبیه جنگجویی بودم که خبر ندارد اصلن جنگ را اشتباهی آمده. آن خانه که مال ما نبود. پنجرههایش مربع بودند و ایمن در پناه منظرهی درختهای سبز تابستان. عجیب بود که از برادر بزرگم نمیترسیدم، با وجود این که همیشه از او میترسیدم، از این که اینقدر ناآشناست و حتا در خیال هم آنقدر ربطی به هم نداریم که برایش دلتنگی کنم. توی آن خانه چه خبر بود؟ هیچ کس جلویم را نگرفت. نه آقاجان نصیحتی کرد و نه کسی جواب دادهایم را داد و نه کسی دستم را گرفت. توی ویرانههای آن خراب شده هقهق میزدم و جایی دنبال چیز آشنایی میگشتم که بوی خانه بدهد. عصر با تن بی حس افتاده بودم توی تخت و آنقدر یادم هست که چند ثانیه قبل از خواب قصد کردم برای خودم داستانهای قشنگ در سطح چهارده،پانزده سالگیام بگویم. اما فکر نمیکنم قبل از بیهوش شدن حتا به یکی بود یکی نبود داستان رسیده بوده باشم، خوابهایی از این جنس برای فراموشی هستند و از وحی هم سریعتر به آدمها نازل میشوند و باعث میشوند لااقل آبروی آدم پیش خودش حفظ شود و زیاد درگیر این نشود که دیگر قابلیت داستان گفتن برای یک دختر پانزده ساله را هم ندارد و گول خودش را نمیخورد. امیدوار بودم که وقتی از خواب میپرم آفتاب آمده باشد، حساب ماموریتهای ارسالی در خواب را نکرده بودم.
رسیدم به اتاقی که فکر میکردم اتاق من بوده باشد و حالا تصرف شده. روی دیوار یک ردیف عکس بود. از آدمهایی که حتا اگر میخواستم بهشان فکر کنم به سختی اسمشان به خاطرم میآمد. روی یک عکس سه نفره روی یک نیمکت در جایی که خبر ندارم کجا ممکن است بوده باشد کسی با دستخط اجقوجق نوشته بود:
"مرغان بساتین را منقار بریدند
اوراق ریاحین را طومار دریدند
گاوان شکمخواره به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند
یاران بفرختندش و اغیار خریدند"
از خواب پریدم. بوی سوختگی میآمد و کسی داشت با چکش به دیوار میکوبید. هنوز خواب بودم، اما خاطرم بود که من خانه را آتش نزدم و چکشای هم دستم نبود. پنجره را باز کردم و همزمان با ورود مگسها یادم آمد که به رسم هر شب یکی از نگهبانهای آلونک وسط مجتمع آشغالها را آتش زده و چون نیمه شب شده ساعت سوراخ شدن دیوار همسایهی کناری رسیده است، ترکیب آشنای هر شب با
این آهنگ که رسالت دارد بیوقفه تکرار شود.
افسوس که این مزرعه را آب گرفته.
چی بگم والا!
چه واقعی چه الکی باز خدا رو شکر که خواب بود!!!
=)))))
وقتی 15 سالت بود ما بدنیا اومده بودیم؟
امان از دست زمان که اصن نمیذاره نفس بکشیم
;-)
نه تو این خونه نبودیم. تو هم به دنیا نیومده بودی. پونزده ساله که بودم سینا به دنیا اومد، دو سال بعدش هم تو