يكي از پسرهايم وسط بازي تند تند دويد سمتام و در گوشم پرسيد: خانوم بارون چي ميشه؟ نيم ساعت آخر كلاس بود و داشتند پانتوميم بازي ميكردند. پسرك باران را فهميده بود، اما كلمه را نداشت. صدايم را پايين آوردم كه فقط خودش بشنود. گفتم: Rain. خوشحال برگشت و داد زد: رين. بچهها به اشكال مدني و غير مدني اعتراض كردند كه قبول نيست. گفتم: چرا كه نه؟ قيافههاشان شبيه وقتي شده بود كه داشتم ازشان امتحان ميگرفتم و چند بار اطلاع دادند كه بغل دستيشان دارد از روي برگهي آنها تقلب ميكند و من با لاقيدي گفته بودم اگر اين موضوع ناراحتشان ميكند بلند شوند بروند روي يك صندلي ديگر. يا وقتهايي كه با اصرار يادم مي انداختند كه تكليف داشته اند و فقط سر تكان ميدادم. انتظار پسركانام به وضوح اين نبود. بايدهاي ذهن آنها "خانوم" يا "استاد" يا "تيچر"اي كه مشق شب خط نزند و از كنار تقلب بگذرد و برايشان بگويد كه هرطور دوست دارند بفهمند را راحت هضم نميكرد. چرا هم بايد ميكرد؟ مگر همين بزغالههايم نبودند كه آنطور راحت از تنبيه شدن با شلنگ و خط كش در مدرسه برايم تعريف ميكردند و آخرش با خنده اضافه ميكردند: "آدم هم كه نميشيم" و چشمهاي من هي گشاد و گشادتر ميشد؟ آخرش هم معلوم نشد كداممان بيشتر آن يكي را متعجب كرده است.
آن شب كه باران ميآمد و از كلاس بيرون آمده بودم و پاهايم فقط به شوق ديدن يك بزغالهي ديگر به سمت خانه ميكشيد به شرطمان فكر ميكردم محبوبم. تو شرط را باختي، اما من دارم برايت مينويسم، چون به نظرم آمد كه با ديدهي انصاف هيچ كداممان شرط را نبردهايم. آنها به روال طبيعي روزگار راهشان را ادامه ميدهند و ميگذرند و من، مثل هميشه گير ميكنم. اصلا چرا فكر كردي جايي كه پاي بزغالهاي در ميان باشد بايد فرض محبت را از آن طرف بگيري؟ آن كه بايد از او ترسيد منام. اين من بودم كه به آنها احتياج داشتم، نه آنها به من. شايد حتا با "خانوم"اي كه بايدهاي منطبقتري با ذهن آنها داشته باشد راضيتر هم ميبودند، نميدانم، اما هم تو و هم من بايد ميدانستيم آن روزي كه قرار شد من را با ده بزغالهي قد و نيمقد در يك كلاس بياندازند تمام قوانين از اعتبار خارج ميشوند و شرط بندي ما از اساس بيمورد خواهد بود. ايمانت را به من از كنار چيزهايي گذر بده، منطق من شلختهتر از آن است كه در جولانگاههاي دل توان بردن داشته باشد، و تو اين را ميداني. نشان به آن نشان كه در آن شب زمستاني در دستت گرفتي.
چند روز ديگر امتحان آخر پسرهايم است. تصورشان ميكنم با دماغهاي قرمز و كلاههاي آويزان و شلوار گرمكن كه يك نفس از مدرسه تا كلاس را دويدهاند و توي راهرو منتظرم ايستاده اند تا برايشان قلدري كنم و كلاس كوچكشان را از بچههاي بزرگترپس بگيرم، بي آن كه لحظهاي از ذهنهاي كوچكشان بگذرد هر شبي كه از آن پله ها پايين ميآمدم برايشان آرزو كردهام كه هيچوقت دلشان نخواهد آدم بشوند.