سیاه خودم را یکییکی به تن کردهام و سرم را به دیوار سرد تکیه دادهام، شاید که بوی مادر از اتاق مجاور سینهی دردناک را آرام کند. صدای پچپچهاش از تاریکی و سرمای این دیوار عبور میکند و با صدای خسخس سینه و تقلای نفس در راه مانده و تپش بیامان قلب خائن در هم میپیچند. انگار که فرشتهی مرگ از شنیدن
لالایی مادرم شرم کرده باشد.
نواجش بخوان مادر، شاید مرگ حیا کرد از دیدن این همه درد به این تن خسته.
خوب باشی دوست من.