از شبای که نام همه را در میان لبهایم ایمن میشنید قرنها گذشته است. به شمارش انگشت درستاش یک سال است، اما عدد هیچوقت رشتهی من نبوده است. فوقاش بلد باشم با تغییر رنگ مو و میزان فشار شانهها چرتکه بیاندازم. فاصلهام آنقدر کم بود که میتوانستم چای را روی صورتاش بپاشم و فرار کنم تا شبی مثل این شب کتابهایی را که با جوهر سبز خط خطی شدهاند را دورم نچیده باشم و یاد چای دارچین با طعم" اسب سفید وحشی اما گسسته یال" نیفتم و از لرزش استخوانها جوراب سیاه را روی ساق بافتنی بیخاصیت نکشم. جوراب و ساق هم تقصیر ندارند، گرما از همانجا میآید که سرما. زمستان بدون گرمایی که به هیآت یک حضور ظاهر شود فصل منزجر کنندهی لزج نفرتانگیزیست.
ادایش را در آوردم، دل ِ تنگام احمقانه به این چیزها متصل است. لای یکی از کتاب شعرهای جوهر سبزدار را باز کردم.
بیستم آبان هشتاد و نه
اگر آفتاب نمیتابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمندهی توام
خانهام
در مرز خواب و بیداریست
زیر پلک کابوسها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمیآید*
داغهای زندگی هر روز اسب سفید وحشیات را وحشیتر کرده است و درد آنچنان از شامه و حس و عقل ناقصاش کرده است که بی وقفه سم روی زخمهایش میکوبد. شاید این لگام گسیخته روزی از تاختن با سمهای داغ و زخمی جان داد و به شکل ققنوسی به روی شانهات برگشت و روی جای زخم تمام لگدهایی که در معرضشان بودی گریه کرد.
فرشتهی پتک به دست باز امشب کنارم ایستاده و مستقیم روی دلم میکوبد.