افسانه‌ی ما
۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه
در شهر یکی یخ می‌خواست

زنگ خانه را زدند. معمولا دوبار که به سه بار برسد این صدای زنگ، یا دیگر بر نمی‌دارم که به خیال خام خودم حالی‌اش کرده باشم حق خانه نبودن، حق برنداشتن هر نوع گوشی، حق تظاهر به خانه نبودن به وسیله‌ی سکوت و حق خانه بودن و سر و صدای بلند ایجاد کردن و باز آن لامصب را برنداشتن جزو حقوق آدم‌هاست، یا این که در را باز می‌کنم با منظره‌ی سگ هار ِ منتظر به دریدن. این صد البته در مورد زنگ تلفن هم صدق می‌کند، اما شک ندارم از این حرکات نه کسی مفهوم خاصی جز بیشعوری احتمالی ساکن خانه برداشت کرده و نه جلوی زنگ های خصوصا مابین خواب یا به وقت غبارگرفتگی مغز ساکن خانه را گرفته است. شاهدش هم همین آقایی که رسالت دارد هفته ای چهاربار انگشت‌اش را نگه دارد روی زنگ بی صفت خانه تا من از رو بروم و غلتان خودم را به دم در برسانم که از من بپرسد: "ببخشید، این موتور برای شماست؟" به این مورد خاص هنوز ناسزای درخوری پیدا نکرده ام که تقدیم کنم، هنوز وقت شنیدن این سوال در بهت به سر می‌برم که آیا این بشر مفهوم انتزاعی موتور را به کار می‌برد یا موتور کنایه ای از مصیبت تازه تری است یا این که استاد صرفا در انتظار این هستند که من موتور بخرم و این زنگ ها چک کردن به سر آمدن انتظار است. بماند که آن موتور مادرمرده ی بی‌نوا همیشه گوشه ای پارک شده که جلوی رفت و آمد هیچ ماشین و آدمیزادی را نمی‌گیرد.
این بار از سر گیجی تلوتلو خوران رفتم سمت آیفون. دختربچه ای پرسید: "یخ دارید؟"
تا من بفهمم که چی گفت و اصلا تولید یخ حالا چقدر سخت شده که از در خانه‌ی دیگران طلب‌اش می‌کنند دخترک زنگ همه را زده بود. من هول کردم. سریع رفتم سراغ آن در کوچک بالای یخچال. دیدم سرجمع کل یخ‌های من هفده، هجده تکه‌ی لاغر ناقابل هستند که یک ظرف ماست لیوانی را هم پر نمی‌کنند. همان‌ها را ریختم تویش و افتادم دنبال دخترک دم در. کل بلوک را دور زدم، تنها دختربچه ای که دیدم داشت دور میدان جلوی بلوک اسکیت سواری می‌کرد و بستنی قیفی می‌خورد. مشتری یخ این یک فقره نبود. چهارتا تکه یخ به دست راه افتادم در واحدهای آپارتمان که: "شما یخ می‌خواستید؟" خانم ها اول که رضایت نمی‌دادند بگویند نه، ما نبودیم. اول باید قصه را برایشان می‌گفتی، بعد با "آقایشان" که از نزدیکی صدا می‌شد حدس زد لش کرده کمی آن‌طرف تر - حالا در خیال من با یک ظرف هندوانه یا یک لیوان چای که خودم تصویر چای را بیشتر ترجیح می‌دادم - شور و مشورت می‌کردند که آقای فلانی و خانم بیساری دختربچه دارند یا نه و احتمال یخ خواستن‌شان چند درصد است. حالا من که درست نمی‌دانم احتمال یخ خواستن دیگران را توی چه فرمولی حساب می‌کنند، فقط حواسم بود که یک کف دست یخ داشتیم که وسط رایزنی این‌ها دارد می‌شود نصف کف دست. به هر حال با حدس و گمان و شور و مشورت جماعتی از طبقه‌ی اول رسیدیم به طبقه‌ی چهارم. واحد غربی که نبودند، رفتم سراغ واحد شرقی. خانم داشتند جاروبرقی می‌کشیدند و با دخترک‌شان عشق بازی می‌کردند و هر دو ریسه می‌رفتند از خنده. چند دقیقه ای یخ یادم رفت، ایستادم به گوش دادن صدای‌شان. بعد زنگ زدم، بر نمی‌داشتند، حدس زدم سیستم زنگ نیست که این‌جا جواب بدهد، در زدم. در باز شد و فهمیدیم دخترک مورد نظر از یک بلوک دیگر آمده بود و رفت.
رفتم تمام کلیدهای آسانسور را زدم و خودم از پله ها آمدم پایین که اگر برگشت از چنگ‌ام در نرود. طبقه‌ی همکف که رسیدم و دوباره محوطه را رصد کردم و دیگر ناامید شدم که این ظرف کوچک آب و یخ‌ام خریدار ندارد برگشتم سوار آسانسور شدم و آمدم طبقه‌ی خودم. در را که باز کردم یک دختربچه‌ی توپ به دست نفس نفس زنان جلویم درآمد. می خواست برود پایین. خفت‌اش کردم که تو یخ می‌خواستی؟ گفت:"بله، برای خودمان هم نه ها، برای بلوک فلان. عقد کنان دارند. یخ هم پیدا کردم، مرسی." لیوان را که نمی‌دانم اصلا دیگر یخ‌ای هم تویش مانده بود یا نه را جلوی‌اش دراز کردم و گفتم: زحمت می‌کشی این را هم برسانی به دست‌شان؟ شاید جایی به کارشان آمد. نگاه معذبی کرد که خب حالا خرس گنده برای این چهارتا دانه یخ از بازی ام بزنم؟ آن هم عقدکنان؟
خب البته طفلک رویش نشد نه بگوید، پروتکل بزرگ‌تر-کوچک‌تر بهش این اجازه را نمی‌داد متاسفانه، والا حقش این بود که با همان توپ فوتبال دندان هایم را خرد کند. اما این پا و آن پایی کرد و از دستم گرفت و رفت، ما هم برگشتیم سر خانه و زندگی و کار و بارمان که همان گوله شدن گوشه‌ی تخت و فکر کردن و خوابیدن و بیدارشدن و این‌ها باشد. البته این بار قبل از رفتن سر کارهای مهم‌ام یکی دوتا ظرف آب گذاشتم توی فریزر، مبادا که باز هم روزی دخترکی با صدای قشنگ‌اش زنگ خانه ام را بزند و من یخ قابل عرضی نداشته باشم و برای شنیدن دوباره‌ی صدای‌اش مجبور بشوم این‌همه با پاهای علیل از این پله ها بالا و پایین بروم.