افسانه‌ی ما
۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه
ونوشه 2
ما ساده بوديم يا احمق ننه جان؟
اگر بودي احتمالا داستاني از قسمت و نصيب‌ها برايم تعريف مي‌كردي. اما محض رضاي خدا، وسط يك دشت و يك خورجين بچه منتظر كسي بودن كه آخر و عاقبت ات را يك اتاق با درهاي آبي كنار اتاق هووي‌ات كرد؟ به نظرم آن رنگ آبي‌اي كه روي در اتاق‌ات زد بهترين كاري بود كه در عمرش برايت انجام داد.
حالا بگذريم. اين‌ها را كه هربار كنار آن سنگ سياه ته آرامگاه با تمام قصه ها و غصه هايم برايت مي‌گويم، اما چرا رفته اي بي انصاف؟ فكر كردي دنيا آْن طورها شده كه يك دانه مادر براي دل خون آدم بس مي‌شود؟
مي‌دانم كه اين پروانه تويي. رفتن درد دارد ننه جان، بالاي تخت خوابم بمان. خسته ام.

+