به سنگ گور پدربزرگ فكر ميكردم.
گفته بودم: توعاجز و دستش نموندي و مردي، دعا بود يا اون خواستهي لجباز گونهات آقاجان؟ كاش يك روز ازت پرسيده بودم. يك روزي كه زنده بودي و من هم زنده بودم.
مادر زنگ زد. گفتم يك پروانه داخل اتاق شده و دستم بهش نميرسه، وقتي هم ميرسه نمي تونم تكوناش بدم. از اين جا نميره. گفت: پروانه روح آدم هاست. كسي سراغ تنهاييات اومده، بيرونش نكن، حالت كه بهتر بشه ميره.
يك روز گذشت و هنوز اين روح سرگردان بالاي چوب پردهي بالاي تخت نشسته.
جنس شماها از چيه كه ميشه اينقدر راحت باورتون كرد مادر؟