استادم گفت توی جکوزی بنشینم و پاهایم را مثل باله های ماهی تکان بدهم و رفت جلوی آیینه ی قدی مشغول خط چشم کشیدن. باله هایم را تکان دادم، تکان دادم، تکان دادم. احساس کردم ماهی بودن غیر ممکن است و از این ها گذشته..من بال و باله و حتا پا ندارم.
چشم هایم سیاهی می رفت. یکی رد شد و گفت: سرخ شدی، حالت خوبه؟ حالم خوب بود؟ استاد گفته بود بال بزنم. کی تا به حال من و این همه حرف استاد؟ نه، حالم خوب نبود. اما قلبم آنقدر نمی تپید که بگویم. کشاندنم بیرون و خوابیدم روی تخت ِ سفید غسالخانه.
استاد آمد بالای سرم. خط چشم اش خیلی قشنگ شده بود.