صداي دور شدن پاها را كه از روي زمين جمع نميكنند، جايي روي شقيقهي آدم را لگد ميكند. اينطور است كه مغز كثافت از بين يك جنگل صدا هم زلال و شفاف شكار اش ميكند و صاف ميكوباند روي حساسترين قسمت محل تجمع اعصاب.
رفتم جلوي سيديهاي موزيك، آن كنج، جلوي آقايان بتهوون و باخ و موتزارت و شوپن ايستادم. به سمت راستام نگاه نميكردم. يكي يكي شروع كردند از اعماق مغز بيمار به نواخته شدن، داشتيم دسته جمعي از پاشيده شدنام روي كف زمين جلوگيري ميكرديم كه صداي نالهي لاكريموسا براي بار هزارم بلند شد. ميدانستم آقاي پرايزنر از سمت راستام داشت آن دو قطرهي لامصب كه تمام صبح ازشان مراقبت كرده بودم را روي صورتام تماشا ميكرد. سرم را انداختم پايين و گفتم: من را ببخشيد آقايان، آخر ميدانيد؟ آقا پرايزنر از همه چيز خبر دارد، پفيوز.