افسانه‌ی ما
۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه
گندم

بچه را داخل چیت سفید قنداق کرده بودند و داده بودند دستم. پیرزن ِ لجباز موهای خاکستری با چتری های کوتاه داشت و از من اسم می خواست. با قنداق و بقچه ی سفید و عروسک ِ خندان ِ از دست آویزان ام دنبال اش زگیل شده بودم و سیل اسم بود که از دهانم بیرون می ریخت. مغزم مثل دیوانه ها کار می کرد. هم زمان کرک های سرش و موهای عروسک اش را شانه می کردم و هر دقیقه تمام راهروها رو از اسم ای باخبر می کردم. هیچ چیز آن لب های کشیده به سمت پایین اش را تکان نمی داد لامصب.
در راهروی پایین را باز کردم. دیوارها سنگی بودند. سنگ خاکستری. پایین پله ها حمامی بود که اجازه ی باز کردن شیر دوش اش را نداشتم، همسایه ها بیدار می شدند. دوش خودش آب می داد. آنقدر بود که جمع ما را راضی کند. چیتِ سفیداش را باز کردم و زیر همان قدر رحمتی که برایمان می بارید شستم اش. می خندید.
آن دیوارهای خاکستری و آن حمام نمره با در فلزی خراب و راهروها را توی سرم تکه تکه می کنم. قدیمی بودند، اما نه از دل ِ فیلم و کتابی. وصل شان که می کنم هر تکه اش از گذشته ی خودم بود. بو و رنگ و خفگی و درهای بسته و چند اشعه ی بی رمق از سوراخ سقف ها خفه کننده و دلگیر بود، من می دانم، زندگی اش کردم. اما چرا دلم به درد نمی آمد؟... درد. درد نداشتم. جایی وجود داشت که درد با چیت های سفیدم تنهایم گذاشته باشد.
پیرزن آمد پایین راهرو. برای اولین بار لبخند کجی زد و پرسید: با این ذره آب؟ خندیدم و داخل قنداق را نگاه کردم: برای ما بس بود. نگاهم از صورتش کنار نمی رفت. زیر لب گفتم: گندم. به گمانم نشنید. بلندتر گفتم: گندم. بلندتر گفتم، باز بلندتر گفتم. "گندم" راهروها را پر کرده بود.
بین خواب و بیداری صدای خودم را شنیدم که بلند و بلندتر می گویم: گندم. بلند شدم و نشستم. هنوز سمت راستم دنبال پیرزن می گشتم. هیچوقت اینطور زنده بودن با مشت توی صورتم نخورده بود.
این روز و شب ها پر بود از کابوس و خواب های نشستنی و احساس ِ غده ای که در بدنم جا به جا می شود، و درد. از وقتی که میان کثافت ِ خودم زندگی میکنم روزهای زیادی گذشته و آشپزخانه جز مشتی شکسته و کثافت زیر پا و هرچه تمیز که میشد به کثافت بدل اش کرد اتاق ِ دیگری نیست. میدانم امشب چه خبر شده بود، دخترکی ناخواسته با پنج کلمه واقعیتی را به خاطرم آورد که خاطره و رویا و آرزو و خیال و امید، هر ذره ای که مانده بود را بر سرم خاکستر کرد.
می دانم که دارم در  کثافت ِ خودم ذره ذره تمام می شوم. این خانه ی ارواح جز خاک و خاکستر و درد و تنهایی و هیچ، چیزی ندارد و چه می دانم، باز از چشم ام فواره ای سرازیر شده. چه بگویم؟ امشب تمام ِ خانه را بوی برنج پر کرده است.