رفیق جان، شما که خودت اهل دلی. روزگاری
- تا حدی - چندان دور "فضا بادی" بودیم و ایام خجستهی نوروز در سیارات
مختلف به متر کردن سرچشمههای بیپایان حماقت در صدا و سیما پرداخته و میزگردهای
متعددی در نقد و تحلیل سوتیهای مفرح و ابلهانهی حاصل از آن برگزار کردیم. در
واقع شخصا به خاطر ندارم که با متر مربوطه، نقطهی فتح نشدهای - از شخص خودمان
گرفته...الی ماشاالله - باقی گذاشته باشیم، و شما به عنوان پیشکسوت، از شفافیت
هوای فضا و دید ظریفی که وسعت پارگیها، انواع کبودی و رد سوختگی در مناطق مختلف
بدن، عمق و غریبیِ جای فرو رفتگیهای پیشکشهای تحمیلی زندگی از نک پا تا فرق سر و
جای خالی اجزاِ مختلفی که در زمان همه ناشیانه سعی کرده بودیم به نوعی با گِل سر و
تهاش را هم بیاوریم و هربار مقداری از گِلهای مربوطه را جاهای از دست رفته ای
ـــ مثل سوراخهای مغز و دل و روده - و نهایتا در فرقِ سر - مالیده و با نگاه به
افقهای دور به جای آیینه، و فرو کردن هرچه محکمتر ناخنها در ایمان به خیال
شیرینِ: "خب، مسلما از این یکی بدتر دیگه ممکن نیست"ـــ به راه ادامه
داده و به طرز نامعلومی در این بین موفق شدهایم قبیلهای میلیونها فرسنگ فراتر
و محالتر از نابترین تخیلات خالقان شخصیتهای افسانهای، متشکل از آنتیک، عجیب،
ترسناک، غیرممکن، ترکیبهای محیرالعقول، آشیانههای عاشقانهی اضداد کاملا محال -
در حال تولید مثل -، یک و تنها یک بعدی با قابلیت تعمیم به ریزترین قسمتهای هر
گونه عصری، آسودگانِ مسلح به " یا علی" و قابلیت رساندن دست به زانو،
قضات به میزانِ کافی برای تمامی سیارات و ستارهها، شوالیه، بی گِلها، غرق گِلها،
بی گِل و مغز و دلانِ آسوده..سبک..خنک و فانتاستیک، حاملان کیسههای خِرَد تمام
جمع، با امکان خطای زیرِ لاین منفی، رفقای در حال پرواز در جهت عکس به سمت خطوط
بالا، پرندگانِ صرفا پرنده، با هرگونه پری، طبعا گروه متحیران با زیر مجموعههای
باورنکردنی: هراسان، بخش جیغهای ابدی، پاگندهها( رد میشوند، عادلانه و از روی
همه)، مشوقانی که همه را دوست دارند، نیروی مسلح به چرتکه برای تعیین میزان
خطرناکی و تنفرِ در خور افراد بر حسب متراژ فاصلهی محل زندگی انها از سوپر سر
کوچه، کسانی که در واقع حرف حسابی دارند و یا سکوت و بستههای متعدد آسپرین و
زاناکس را در زندگی انتخاب میکنند، کسانی که در واقع احتمالا حرف حسابی داشتند
اما روح تضمینی بالای هفتصد درصد از هر طرفِ ممکن برای حفاظت از مغز و چانههای
عزیزانِ دل برای آنها سکوت را انتخاب میکنند، فضانوردان گوناگون که از دست دادن
توانایی انتخاب واکنش و گاهی حیاتی تر، انتخاب چهره و نگاهی که امنیتشان را از
قسمتهای بسیار گسترده تضمین کند شتری است که کیف پولش را زیر بغل زده و در خانه
شان را از GPRS زودتر پیدا کرده و با در وارد رابطهی عاطفی میشوند.کاملا مطمئنم
که با وجود این حجم وراجیِ سرعتی، حتا نام بخش های مختلف قسمت اول این باغ وحش را
هم کاملا پوشش ندادم...به گمانم ربط هایی به ظهور باله در بعضی جانوران هم داشت که
استفاده ی وحشیانه از کلمات اصل مطلب را به باد داد.
القصه، جان
کلام همین که"زندگی" این آروغ را به رسم عادت، اول و وسط و
آخر نهار و صبحانه و شام و ساندویچ ساعت ده و نیمروی عصرانه و بعد از هر ارگاسم میزند.
"آروغِ مذکور" از چای گیاهی هم برای طول عمر چارهسازتر است، این هم که
شاهدش، بیشرف با بمب اتم و سیل و آتشفشان و این چند صد میلیارد حیفِ نفس که روی
زمین می لولند، همچنان اصرار دارد که "Show Must Go On". اصلش این "گه"،غذای محبوباش، را همان روزهای
اول انقلاب 1/1/1، خودِ بی صفتش توی شلوغی، همراه حقِ انحصاریِ ارگاسم ِ شبانه
روزی به وسیلهی یک عدد چنار+ دهان ما، و لبخند معروفِ: "!Enjoy the
ride, Baby"را برای خودش
برداشت، بعد که کمی شلوغ پلوغ شد، تبصرهای اضافه شد با این مضمون که: در ازای
انحصار مالکیتِ این بخش، به هر کسی که در اجرای مراسم پاره کردن هرچه عمیق تر
دیگران در بخش سرعت، میزان غافلگیری و البته عرض و طول و میزان جراحت گای اعمال
شده، بیعاری،بربریت و قساوت قلب و سرعت عمل بیشتری نشان بدهد جوایز نفیسی به دست
مبارک اهدا خواهد شد، روزگاران گذشت، و بی شرفِ دهان سرویس هنوز هم مثل خرِ در گل
مانده میلیمتری جا به جا نشده و همچنان بر سرِ حرفش هست.عجبای هم نیست،میگویند
پسر خودِ شخصِ شیطانِ رجیمِ اول، ازمعشوقهی IIIVIIIIIVIIVVVVIIIIIVIVI ایاش بوده که آن زمان خدا از توی جویِ سر گذر پیدا کرده و ارواح
شکمِ طماع به سرش زد که یک بیزینس جدید راه بیندازد. من از آنجا به دقت در خاطرم
هست که بر حسب تصادف آن روزِ نحس قرار بر به دنیا آمدنام بود، فلذا بنده خودم آن
روز در حالِ حضور به هم رساندن بودم. خاطرم هست که تازه کله ام بیرون زده بود و
منتظر دست هایم بودم که همین جاکش، بی هوا تاجِ " Life's Bitch" را روی سرم قفل کرد و به من گفت: "سوییتی، Enjoy the
ride"...و از آن ثانیه
شخصِ من چنان لذتی از لحظه لحظهی این این هدیهی تمام نشدنیِ ِ گره خورده دور
گردن ام برده ام که قادرم این حجم از مزخرفات را بنویسم و نه انگیزه ی شروع و نه
نتیجه ی نهایی ِ مورد نظرم را به خاطر بیاورم.
اما
از روی رفاقت می گویم، این بار که زندگی آروغ زد "اما باز باید زیست"
به سمت ِ نزدیک ترین ایستگاه ِ "هوا-فضا" شیرجه بزن و هرچه گیر آوردی با
بیل توی حلقات بچپان، آروغ های این بی صفت بد گران تمام می شود.