دو سال پیش/ زیباشهر
کارگردان این سریال مضحک و رقت انگیزی که من در آن زندگی می کنم ظاهرا با ژانر ناقص الخقه ی وحشت-درام-کمدی داستان اش و بازی من چنان سرخوشه که دیگه هیچ قسمتی از صحنه های این شاهکار برام قابل فهم نیست. تب و لرز این چند روز اونقدر طولانی شده که مطمئن نیستم کدوم قسمت از این روزها واقعیه. سی و شش ساعتی که یکسره بیدار بودم و اینجا با کلمه ی مرگ برای خودم جمله سازی میکردم یا تلفن های شبانه ای که صدای عاجزی که خبرهای هر روز بدتر از قبل رو برام به روز میکرد.
تنها مشتری همیشگی
این تلفن این روزها چنان گریه دردناکی میکرد که هیچ جرات نکردم بپرسم چه
تصویری رو داره هر روز می بینه و چسبیدم به تصویری که خودم از توی
بیمارستان و اون تخت ساختم. نمک و فلفلی که مادر از
اونجا می فرسته نه تنها به یک تخت و یک برادر هزار جور میله و خون و اتاق
های عمل و بستر یک محتضر، که تصویر خودش رو که تنها وسط حیاط
بیمارستان ایستاده و از شدت "نتونستن" اشکی می ریزه که عجز و ترس و درد و
امید و عزاداری رو نمیشه از توش تفکیک کرد رو هم به این کابوس از راه رسیده
اضافه کرد. خاطرم نمیاد که تصویرم چطور و کی از اون مجسمه ی منجمد تبدیل شد به بوی الکل و تخت و صداهای مزاحم و تکون های شدیدی که نمی گذاشتند راحت بخوابم. قلبم دیوانه شده بود، داشت می رقصید و من هرلحظه سبکتر می شدم. مسخره نیست که وسط صحنه ای به این زیبایی کسی شونه هات رو تکون بده و بپرسه بارداری؟
نه. نبودم. برای فهمیدن این واقعا لازم بود بکشندم روی زمین و توی دستم سوزن رو اینقدر دردناک بچرخونند؟ باردار نیستم، نبودم، یک استبل خالی پر از جای پا دارم که جماعتی دورش آواز میخونند که: خر برفت.
یک هفته بعد
اون موجود عجیب و غریب و گیجی که وسط اتاق تلفن به دست ایستاده بود و رو به زمین و آسمون فوت می کرد تا نفس اش بالا بیاد و با جون کندن کلمه کنار هم میچید رو که دیشب باهات تماس گرفت رو شناختی؟
مدت هاست که من رو ندیدی و داستان دلتنگی ای برام نداری، دونستن این حقیقت، شنیدن این که این روزها اون کینه ی سختت اینطوری ناپدید
شده و چشم به راه دیدن هر آدمی بالای تختت هستی و دشمن و دوست از بین رفته و
در اتاق به روی همه بازه و تو چشم انتظار رو از خرد کردن استخوان های کمر
با دست خودم دردناک تر می کنه. کاش شبی که داشتی میرفتی به من خبر میدادی
که جات خون بالا بیارم و برم یه بیمارستانی و زیر میله و توب و لوله و تشت
خون و چاقوهای جراحی محو شم. بعد از این سال باید اینقدر رو میدونستی که
کار درست کدومه و جای کی اونجاست. اونوقت نه خبری میشد و نه کسی نگرانی
خیلی خاصی جز خبرهای مختصر و از دم دروغ من از توی تلفن میشد و نه کسی
میومد و نه کسی میرفت و منم با چیزی که الان هستم هیچ فرقی نمیداشتم و
واقعا چشمم هم به در نبود. میدونم توی تیتر خبرهای روز هیچکدومتون چیزی از
زندگی من نیومده، حواسم همیشه بهتون هست، اما من هم یه ده بیست سالی هست که
نپرسیده قاطی شما آدم بزرگ ها سرشماری ام میکنند. میدونم درد چیه، بدختی،
بی پولی، تنهایی، عجز، خستگی، مسئولیت، تحقیر روی یک طناب باریک با چندتا
خفاش روی سر و شونه راه رفتن دقیقا حرف به حرف چه معنی ای دارند، صادقانه
بگم راستش فکر میکنم از تو یک کمی بیشتر هم دیدم و شنیدم و کشیدم و دونستم.
منم می دونم بیمارستان کجاست،تصادف چه شکلیه، درد تا کجا می تونه خم کنه،
سوختن چه حالی داره، تنهایی چنگال هاش رو دقیقا کجا فرو میکنه، مشت آدم ها
تا چه بی نهایتی توانایی مچاله کردن داره. یه سری چیزهای دیگه هم میدونم و
بلدم که یاد خیلی ها نمیدن و خوشحالم که اسمشون رو هم بلد نیستی. یک بار هم
که شده اسم من یادت می اومد و بیمارستان و خون و درد رو میذاشتی برای
آدماش. برو بشین پسرهات رو نگاه کن، داد بزن، رفقات رو ببین، به کارت برس،
به سفر کردنت برس. برو زندگی تو کن، کاری که من بلد نیستم رو بکن. من می
رسیدم به کاری که خودم بلد بودم، بیمارستان رو میذاشتی برای من. من بلدم
خیلی مریض باشم. بلدم دردهای کشنده داشته باشم. بیمارستان رفتن رو بلدم،
تنها رفتن و به در اتاق نگاه نکردن و خون بالا اوردن و خوابیدن منتظر
بیهوشی و درد رو بلدم. بلد هم هستم هرچی بشه تا تهش رو با سکوت برم. به درک
که یادم نکنی، اسمم هم اونقدر نباشه که انگار از اول نبود، همینطور که بود
و هست، زندگی رو یادت بیاد، بوی سینا وقت دوسالگی اش یادت بیاد، زندگی رو
بردار و مرگ رو بده به من و پشت سرت رو هم نگاه نکن، هرچقدر که این چیزها
توی تن شماها زار می زنه و بی قواره است به تن من برازنده و خوش ترکیبه.
این عروسکی که زیر بغل زدی رو پرت کن این طرف سرجاش، برای اهلش، این رشته ی
شماها نیست.
جایی میان خواب و بیداری و زمین و فضا
با
مرگ جمله می سازم. داخل غده ها پره از ترس های تازه و تصویرهای وحشتناک و
آدم های بد و هیولاهای تو کمد. این روزها غده های زیادی توی من ترکیدند،
اما غده ای وحشتناکی این روزها توی دلم بزرگ شده که از ترس ترکیدنش نفسم را
طوری بند آورده که جرات شکایت از غده های ترکیده و دستمالی و دردناک ندارم. مرگ هیولا نیست. مرگ حتا کشنده هم نیست. "ترس" وحشتناک
ترین هیولای زنده است. فکر مردن و تمام شدن ات چیزی نیست که فکر میکنم
نمیتوانم زنده از آن برگردم، مرگ خواب بی رویایی برای تو است و باز شدن دری
به سمت جنگ وحشیانه و بی دوایی که حتا اجازه و وقت درد کشیدن از ضربه های
سنگین اش برای من نیست. درد ِ مرگ معجون تولید زخمی های نیمه جانی است که
باید همراه درد همه شان را یک جا روی دست کشید و جنگ دست تنهایی برای نجات
دادنشان با چنگ زدن به هرچیزی است. مرگ صدای نی و شیون و جیغ و نواجش است.
من از بارش این الطاف و نعمات یکسره، بدون زنگ تفریح، سر تا پا خیسم. تصور
این جهنم ذره ای هم برای من روی این باقی نمیگذارد و نه یک باره، که یک
مسیر طولانی پر از غده های سنگین و سخت آفریده میشود که تویش تا ابد
کارگران مشغول کارند و تعارف ای در کار نیست، فقط یک هل سخت و ناگهانی.یک
لحظه اینور خط و از لحظه ی بعد تا ابد داخل جاده، مدفون زیر بارهایی که
مدام بیشتر می شوند. دست و پا برای کشیدن این جنازه تا در هم برای من
نیستند. خیره ماندم به این غده. حتا امید داشتن هم از من بر نمی اید. امید
من حتا خاصیت روی دکور نشستن را هم ندارد. به آسمان و کائنات و فلک و زندگی
و دنیا و باد و خورشید که نمی تواند سیخونکی برای ابراز وجود بزند، حتا
عرضه ی نیشگون گرفتن یه گوشه از دل خودم را هم ندارد. فلک و افلاک برای آدم
های بی دست نیست و من از تمام افلاک هم فقط خورشید را میشناختم که دستی
نمیخواست و دست نوازش اش برای آرامش تمام وجو بس بود و حالا اینجا نیست و
تمام فضای خالی دورم را لعنت یک تومور گرفته که در مرکزش سیاهچال دارد و
وقتی داخلش افتادی دیگر آرزوی نبودن هم مجاز نیست.
این روزها را به
من هدیه ندهید، من دو دست بی خاصیت خالی دارم که برای هرکسی که نیازمندش بود حاضر بود و برای من همه ی چیزی که توی دنیا داشتم بود و برخلاف آدم ها
هیچ وقت ناامیدم نکرد و نگذاشت که از احتیاج راهی رو به سمتی که نمیخوام
کج کنم،عزت نفس من همیشه روی یک سکون از اطمینان بود، و حالا شبیه دو از
کار افتاده ی در حال لرزیدن که دارن به سختی خودشون رو مجبور میکنند این
کلمه های مزخرف ترسناک و بی خاصیت رو بنویسم. سر جات محکم بمون، چون اگر
تکون بخوری و به امید نور بری سمت هر پفیوز چراغ به دستی که ظاهر شد یا بال
در بیاری یا نمیدونم پفیوز دیگه ای صدات کرد اون دست هایی که دور و برت
ایستادند برای همین فسیل های لرزان دو سمت من باقی می مونه.
کیسه ی
من از امیدواری و آرزو و رویا و خیال خالی ِ خالیه، اما ظاهرا کیسه ام
سوراخ هم که باشه صبر مثل داغ به اول و وسط و آخر زندگی ام چسبیده و دیگه
باور وجود روزی که دیگه مجبور نیستم ازش استفاده کنم بی معنی به نظر میاد.
من با همین صندلی کنار تلفن می مونم، هرچند خیلی وقته که تنها نتیجه ی زنگ
خوردن و نخوردن اش فقط تلخی بیشتر و بیشتر زندگی به دهنم بوده.یک خبر خوب،
بین این حجم زهرماری که هرکس از جایی به جانم میریزه و این سرعت تند محو
شدن هر ذره ای توی دلم که کمی شبیه امید داشتنه باعث یک خبر خوب باش.
هرچقدر که باشه، اگه از توی خورجینت یک چیز کوچیک که شبیه خبرهای خوب باشه و
از لا به لای هر لوله و سیم و توب و مزخرفاتی که بهت وصل کردند رد کنی تا
بالاخره به اینجا هم برسه، برای کیسه ی خیلی خالی من کافیه. شاید اون وقت
حتا بتونم خیال کنم که چیزی از من هنوز یادت مونده و با اینکه جزو مخاطب ها
نباشم هیچ مهم نیست، من اون لحظه و اون خبر رو به عنوان اولین هدیه ی
زندگی از برادر بزرگم نگه می دارم.
چشمم از روی تلفن کنار نمیره. ای
کاش تو داخل دسته ای اون جادوگرهایی که بلدند صبر رو به یک شلاق قشنگ بدون
پایان تبدیل کنند و چشم ها رو خیره به رنگ های خیالی روی شلاق تا بی صدا از
دست خودت شکنجه بشی و اصلا نفهمی جادوگره سالهاست که رفته و کسی اونجا
نیست جز تو، با شلاقی از جنس خودت.
کاش میدونستی چقدر دلم میخواد باور کنم داستان خوبی هم وجود داره، حتا اگر برای من نباشه.
کاش تو آدم خوب یک قصه باشی.