افسانه‌ی ما
۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه
Freak Show / 2


 دو سال پیش/  زیباشهر

چهل و هشت ساعته که همینجا نشستم و با کلمه ی مرگ جمله درست می کنم. مثلا: نوبتی از اوله؟ مدیرکلش کیه؟ از کجا می تونم خودم رو بچپونم اول صف؟ کدوم پدرسوخته ای  تو خونه ی من تلفن گذاشته؟ درسته که موبایلم از کار افتاده و سیم های این تلفنه هم خرابه، اما بی شرف هنوز هرشب و ظهر صداش در میاد و صدای له شده و عاجزی که خبرهای هرروز وحشتناک تر از دیروز رو برام به روز میکنه از توش میرسه. تنها مشتری همیشگی این تلفن این روزها چنان گریه دردناکی می کنه که هنوز جرات نکردم بپرسم چه تصویری رو داره هر روز می بینه. چسبیدم به این تصویری که خودم از توی بیمارستان و اون تخت ساختم، اما فایده اش چیه؟ نمک و فلفلی که مادر از اونجا می فرسته نه تنها به یک تخت و یک برادر هزار جور میله و خون و اتاق های عمل و ملاقاتی های بستر محتضر، که تصویر خودش رو که تنها وسط حیاط بیمارستان ایستاده و از شدت "نتونستن" اشکی می ریزه که عجز و ترس و درد و امید و عزاداری رو نمیشه از توش تفکیک کرد رو هم به این کابوس از راه رسیده اضافه میکنه. کابوس مرحمتی چنان با شدت داره رشد میکنه که گاهی فکر می کنم نکنه کسی از اول داستان "کشتارگاه" رو با "بیمارستان" اشتباه گرفته.


*

می دونم تو هیچ جای داستان قرار نبوده من چیزی بخوام یا داشته باشم، "نون" همه ی نوشته ها رو انگار پاشیدن توی خط به خط داستان من. از توش خواستن و داشتن و این چیزهای بی ربط در نمیاد. می دونم سر این نوشتن رو تا هر ناکجاآبادی کش بدم و پرش کنم با اون قدر دلیل منطقی و غیرمنطقی که وجود داره وخواهش و یادآوری این که تو این دنیا چی به چیه و چونه بزنم و یک بند ناله کنم و وسط نوشته کله معلق بزنم و از توی یقه ام جغد کوهی دربیارم و دور نوشته رو نقاشی های رنگ وارنگ بکشم و پرواز یاد بگیرم و جادو کنم و سر این دنیای خراب شده رو بکشم بیرون و به تهش بدوزم و هر غلط لعنتی دیگه ای کنم باز یک چوب کبریت هم برای خواستن من دو اینچ جا به جا نمیشه، باخبرم، طی دوره های فشرده ی متوالی کاملا توجیه شدم و همچنان میشم، دیگه اهمیتی که چی بنویسم و از چی بنویسم و چقدر بنویسم. اما حتا وقتی ادم از شدت عجز و خستگی استعفا میده از هرچیز مرتبطی با کلمه ی "زنده" و مشتقاتش و دیگه هرچیزی تبدیل میشه به کار اضافه و تمام حرکت زندگی میشه پلکهای باز از جهت خیره شدن، باز هم نقطه ای، جایی لحظه ی بی انتهایی هست که استخوان های تن دردناک ترین زورهاش رو برای نپاشیدن از هم زیر اجتماع گنگ تومورهای بدخیم شروع می کنه و درد آهسته و بی رحم همه ی سلول ها رو تسخیر میکنه و یک روزنه ای برای نشتی دادن باز میکنه. حالا چه این نشتی سخت ترین یکی،دو قطره اشک چشم آدم باشه یا دوبرابر شدن تپش قلب و یا رعشه و لغزیدن دست. این هذیان گویی یک نفس هم از پس لرزه های هیاهوی این صحرای محشری است که من داخلش نشستم و نه از اولش چیزی به یادم مونده و نه چشمم به امید نهایتی به سمتی حرکت میکنه. سرد.ساکت.بی رنگ.


*
 
 آیینه شبیه فیلم های وحشتناک شده باشه آدم چطوری می تونه بفهمه چیه و کجاست و کیه و چه احساسی داره و چرا اینقدر سرده و چی شد که به اینجا رسیدیم و سکوت ما جنسش چیه که خراب نمیشه و آب نمی‌ره و نمی‌سوزه و همچین مشتی عمرداره و از وقت بریدن بند ناف که بریدنت حدودا تا چند سالگی توی خون و کثافت خودمون نشسته باشیم یکی میاد می شورتمون و با آب تمام میشیم، میشه؟ نمیشه.