افسانه‌ی ما
۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه
Birthday Lament

مادر بسته‌های دارو را با اضافه‌ی پول داروخانه جلویم گذاشت و گفت: "هدیه‌ی تولدت."
از بین پول خوردهایی که ناخودآگاه باهاشان بازی می‌کردم ده هزار تومان کشیدم بیرون و خیزاندم سمت‌اش.
- : "اگر 33 سال پیش اینها را داده بودی به دست دکتر حمیدزاده تا ساعت مرگ نوزاد را اعلام می‌کرد بهترین هدیه را به من و خودت داده بودی مادر."
چشم‌های پر دردش رفت به شمارش کلیه و لوپوس و قلب و روان و کمر شکسته که حالا نام فرزندانش هستند و سر پر دردش را با بی‌توجهی، نواجش وار تکان داد و گفت: چه خبر داشتم جانِ مار، چه خبر داشتم..




A Story Told And Benumbed
From The Album: Psalms of Loneliness
Seyed Ali Jaberi
 
(+)
6 Comments:
Anonymous chyz said...
خیلی اومدم همینطور اون دو نفر همدیگه رو بغل کرده بودن...
این چند تا آخری رو تازه دیدم.
یعنی تو الان تصادف کردی و طوریت هم شده؟ یا باز داری اون کابوسهای تخمیتو تعریف میکنی؟
بگو

Blogger chiz said...
کسکش نَمیریا...!

Blogger chiz said...
من که میدونم تو مَردی...حتی اگه ماده باشی...پس جواب بده کسخول...((:

Blogger chiz said...
شاید تنها چیزی که در نهایت تو را نجات میدهد،همانا حسِ کنجکاویِ تو باشد...میزانش روشن خواهد شد...(:

Anonymous chyz said...
ضمنن این سه چیزِ پایینی همان یک چیزِ بالایی میباشد...!

Anonymous chyz said...
ع..ب.....