افسانه‌ی ما
۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه
Limbo


"دون ویتو کورلئونه" بودن باید کار خیلی سختی باشد، و من از پدرخواندگی وحفظ قدرت و سازماندهی و معاملات صحبت نمیکنم. من از نفرت صحبت می کنم. نفرت با چهره‌ی بی روح، نفرت با داد زدن به آدم‌های بی‌ربط، نفرت در حال انجام معامله پشت میزهای طویل.
می دانم که انتقام گرفتن ها و گذشتن ها هم بخشی از سیاست ای است که در نهایت هدفی جز محکم کردن میخ قلمروها ندارد، اما من به آن هم کاری ندارم. گیرِ من آن جاست که سیاست یا بی سیاست مرزِ عمل با انگیزه ی نفرت کجاست؟ جای این انتقام خالص کجاست؟ کجا باید بدانی که وحشت را تا رختخواب دیگران بیاوری و کجا با قاتل پسرت گیلاس بالا ببری و چین و خم‌ای به صورتت نیاید؟
من نفرت را مدتی است که کشف کرده ام و ابزاری برای جلوگیری از کاشتن دانه دانه خط‌های عمیق روی جانم ندارم، و پدرخوانده ای هم که سیلی‌ای به گوشم بزند تا به خاطرم بیاورم "برزخ" هیچ وقت جای زندگی نیست. بخشش و انتقام ام را میان خستگی هایم گم کرده ام.
هرچقدر که دلت می خواهد صورت سنگی تحویل دیگران بده دون ویتو، من می دانم که میان ِ گلوله و شراب، برزخ جای زندگی نیست.