افسانه‌ی ما
۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه
Lost

...آن زمان که برادرم بود، وقت گلایه‌های ناچیزم می‌گفت: "هنوز پس‌گردنی‌های روزگار را نخوردی." سال‌های زیادی که گذشت، با نزول هر مصیبتی این جمله پررنگ و پررنگ‌تر روی سرم می‌نشست. باور ندارم که کارِ روزگار و پس‌گردنی‌هایش با من تمام شده باشد. صادقانه‌تر اگر بگویم باور ندارم که روزگار دست‌های بیشتری در نیاورده باشد و روزی برسد که در نشاندن‌شان شفقت بیشتری نشان دهد.
این سال‌ها لحظه به لحظه احساسِ سوختن در آتش جاودان را دارم. گذشته دیگر خاطره نیست، به خوابی می‌ماند که انگار سال‌ها پیش دیده ام وصحنه‌های گنگ‌ای از آن را به یاد می‌آورم، و سوزناک‌ترین زخم، "من"‌ای که هر روز بیشتر فراموش‌اش می‌کنم. هر چه بیشتر زور می زنم کمتر به خاطرم می‌آید که بودم و از کجا به این تاریک‌خانه رسیدم.
درد، دلم را مچاله می‌کند..ای کاش کسی از شکافِ زمین سر بر می‌آورد که زبان‌ام را بلد باشد و برایم از خودم بگوید.
تمام ِ باورمعجزه‌‌ برای من همین می‌بود.